به وقت خواستگاری مامانم تعریف میکرد، بابام خیلی با زحمت تونسته بود بهش برسه.. روزی که خونواده مامانم و برای اولین بار بعد بله گرفتنه دعوت میکنن شام خونه بابام اینا، بابام سر سفره پیداش نشده بوده.. دخترخاله های مامانم و خاله هام با کلی سقلمه مجبورش میکنن بلند شه و آقای دومادو که بابای من باشه، یواشکی نشونشون بده.. مامانم میگفت چهار پنج تا دختر دیلاق بلند شدیم مثل جاسوسا حیاط و اتاقارو زیر چشمی نگاه کردیم و سرک کشیدیم ولی بابام پیداش نبود.. گفت خیلی اتفاقی در یه اتاقو وا کردیم و ناگهان همه جا خوردیم ، بابام ضبط و کولر آبیو باهم روشن کرده بود ،چشماشو بسته بود و با ذوق بپر بپر و شادی میکرد🤣🤣🤣 وااای مامانم میگفت خالت اینا اینقدر ناگهانی خندیدن که سریع درو بستم و برگشتیم الفرار سر جامون.. ولی این خاطره هیچوقت از ذهنشون نرفته و من همیشه با خودم میگم اگه شوهرم اینطوری واسه داشتنم ذوق نکنه چی؟🥹😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•