به وقت
#خاطرات خواستگاری
من یه دختر دایی دارم هم سن خودمه و سالی که کنکور داشتم با هم درس میخوندیم 😅 😁
بعد من یه بار که رفته بودم خونه داییم برای درس خوندن یادم رفت کتابمو بیارم چون واقعا کارش داشتم و مجبور شدم شب ساعت ۱۱ برم بگیرمش 😊
خونه هامون اونموقع ویلایی بود و همسایه بغلی مون هم میشدن😅
دیدم سر و صدا میاد که دختر داییم گفت برای خواهرم خواستگار اومده و گفتش با پسره الان رفتن تو اتاق حرف بزنن بعد هی اصرار میکرد که بیا از پشت پنجره از پشت پرده تو تاریکی دید نداره که پسره رو ببین منم که داشتم از فضولی میترکیدم یواشکی رفتیم باهم و دوتایی نگاه کردیم و دیدم پسره خیلی متشخص نشسته بود و خیلی با کلاس صحبت میکرد😌 ولی پشتش به ما بود و خیلی دوست داشتم برگرده و چهرش روببینم چه شکلیه که یه دفعه خواهر دختر داییم که داشت با پسره صحبت میکرد یه دفعه چشمش به ما افتاد و طوری که انگار جن دیده با چشمای گرد شده و با صوت یه بسم الله گفت و پسره ام با شک برگشت و قشنگ با هامون چشم تو چشم شد و منم هول شدم و یه دفعه گفتم سلام 😁
اونم چنان جیغی زد که پنجره ها لرزیدن 😑😂
هیچی دیگه...
منم فقط فرار کردم ولی دختر داییم گفت بابام بخاطر اینکه اونجوری جیغ زد گفته این از دوتا بچه میترسه فرار میکنه فردا چجوری میخواد زندگی بچرخونه😑
ولی خیلی دلم میخواست به پسره بگم من به تو سلام دادم تو جیغ زدی مرد گنده😐😐😂😂😂
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•