به وقت
#خاطرات عروسی
سلام
این خاطره عروسی پسر دایی بابامه عروسی شون تو خونه ما برگزار شده (چون همسایه شون مرده و به احترام اون عروسی رو جای دیگه ای برگزار کردن)روز حنابندون و عقد کنون میگذره میرسن به عروسی حالا اینجا داشته باشید
دایی بابام داشته با برادر هاش درمورد اعتیاد فلانی صحبت میکردن که از قضا همین پدر داماد (دایی بابام) یهو میخواد بچه شو بکنه تو چشم همه بگه آره
همون لحظه که داره کلاس میذاره بابام شوخیش میگیره میگه بچه تو خودش معتاده و مواد مصرف میکنه لازم نکرده اونو الگو کنی این حرف همانا و دعوای عروسی به جای خودش دایی بابام بلند میشه یقه بابامو میگیره که تو اونو معتاد کردی وگرنه پاک و سالم بوده دیگه عروسی یک ساعت اش به خاطر دعوا به هدر میره آخرشم عروسی رو بهم میزنن
بعد چندسال عروس بخاطر اعتیاد پسر دایی بابام طلاق میگیره با سه تا بچه
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•