داستان زندگی 🏹
یکم که گذشت گفت مصطفی پسرخالت شهرستان دعوتتون کرده عروسی، اومدم بگم دو روز قبل حرکت کنید که بریم اونجا من میخوام خونه چند تا از فامیلام برم
خیلی جدی گفتم ما قرار نیست عروسی بریم
برگشت گفت تو کی باشی که تصمیم بگیری؟ من میگم بیاید باید بیاید
به مصطفی نگاه کردم گفتم میخوای بری؟
مصطفی مونده بود چی بگه، یکم به من نگاه کرد یکم به مادرش بعد گفت فکر نکنم شرکتمون مرخصی بده
مادرش جا خورد تا اون روز هیچوقت نشده بود دستورش اطاعت نشه
گفت اگه نیای که نمیشه
گفتم چرا میشه چاقو که زیر گلومون نزاشتن بیایم
گفت وقتی من میگم یعنی شده استعفا بدی باید بیای
گفتم نه من میگم نمیایم تموم شد و رفت
گفت مصطفی اگه نیومدی دیگه اسممو نیار، من برای بچم زن نگرفتم که برم تو جایگاه دوم بشینم
گفتم تو یه عمر برای شوهرت ریاست کردی حالا هم میخوای برای زندگی من ریاست کنی؟ باید بدونی که من دیگه بچه نیستم که بزارم به خواستت برسی
گفت پس مصطفی دیگه اسممو نیار... بعدم رفت بیرون.
مصطفی شروع کرد به داد و بیداد کردن اما نیومد جلو کتکم بزنه از تعهدی که داده بود میترسید
گفت باید عروسیو بریم نباید حرف مامانمو زمین بندازیم
گفتم تو اگه خواستی عروسیو برو اما بعدش که برگشتی باید طلاقم بدی، منم زن بدی نیستم مادرت شورشو درآورد وگرنه حرفشو گوش میکردم از بس تو همه کارام دخالت کرد خسته شدم اینجوری شدم حالا که افتادم رو دنده لج اگه به حرفش گوش کنی طلاق میگیرم تا بفهمی دنیا دست کیه
یکم ترسید و دعوا رو تموم کرد. فردای اون روز یه جعبه شیرینی خرید اومد خونه، از در آشتی وارد شد گفت بیا لجبازیو کنار بزاریم بریم عروسی
گفتم مصطفی چون الان بحث حیثیتم درمیونه امکان نداره کوتاه بیام مامانت باید بفهمه دلم نمیخواد دیگه تو زندگیم دخالت کنه
گفت حالا بیا ایندفعه رو بریم سری بعد بهش نشون بده
گفتم نه من از روزی که کوتاه اومدم جلوتون بدبخت شدم حاضرم طلاق بگیرم اما دیگه کوتاه نیام
خلاصه هرکاری کرد راضی نشدم برم عروسی.
دوباره یه ماهی از مادرش خبری نشد، تو اون مدت رفتار مصطفی خیلی خوب شده بود، ازم خواست بریم به خالم سر بزنیم انقدر التماس کرد که دلم سوخت قبول کردم رفتیم.
اولش باهامون قهر بود اما مصطفی و ستایش از دلش درآوردن، گفت به شرطی باهاتون آشتی میکنم که هرچی میگم گوش کنید
سریع از جام بلند شدم گفتم خاله از این به بعد این دوتا فقط به حرف من گوش میدن حتی اگه چیزی میخوای انجام بشه باید به من بگی من بهشون بگم تا انجام بدن، اگه این شرایطو میتونی قبول کنی آشتی کنی، اگر نه ما میریم خونه، شما هم قهر بمون، راه دومم اینه که منو طلاق بدید بیای بشی رئیس مصطفی....
ادامه دارد
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•