داستان زندگی 🌺
برای مراسم عروس کشون فقط جوان ها اومدن و خونواده خودم و هاشم
وقتی ما رو گذاشتن خونه یه کم موندن و بعد خداحافظی کردن و رفتن .
هاشم عاشقانه نگام کرد و گفت بالاخره تورو به دست آوردم مال خودم شدی
عروس قشنگم و کلی قربون صدقه ام می رفت
نیم ساعت بعد لباساشو عوض کرد و رفت تا دوش بگیره
منتظر هاشم شدم
وقتی دوش گرفت و از حمام اومد بیرون و از اونجایی که خیلی خسته بودیم بلافاصله که سرمونو روی متکا گذاشتیم خوابمون برد
صبح مامان با یه سینی صبحانه و کاچی اومد
حسابی سنگ تموم گذاشته بود
انقدر دلم ضعف می رفت که با اشتیاق لقمه گرفتم و مشغول خوردن صبحانه شدم
مامان که از ازدواج من خیلی خوشحال بود شروع کرد به قربون صدقه رفتنم .
دم دم های ظهر فریبا و فرحناز برامون غذا آوردن دلم می خواست هاشم گازمو وصل می کرد و خودم شروع کنم به آشپزی و اولین غذای دونفره مونو درست کنم عاشق آشپزی کردن بودم
فریبا مرتب از کادوهای دیشب سوال می کرد و می خواست سردر بیاره چی گرفتیم و می دیدم فرحناز زیر چشمی نگاهم می کنه ببینه جوابم چیه منم خیلی کوتاه جوابشو
می دادم می خواستم دست به سرش کنم
دونفری ناهارمونو خوردیم و هرچی به فرحناز و فریبا اصرار کردیم مارو همراهی کنن گفتن ناهار خوردن و اومدن
شب مهمان ها برای پاتختی اومدن
فریبا و کمند منو آرایش کردن و موهامو بالای سرم جمع کردن
پدر هاشم برامون یه سرویس طلا گذاشت و خواهرهاش النگو و داداشش هم یه نیم ست
شهناز با غرور همیشگی کادو ازدواجمونو داد، بابا ومامان هم سرویس طلا و یه ساعت به هاشم دادن و کمند و حسین هم هرکدوم یک لنگه النگو دادن بقیه فامیل هم پول و شمع گذاشتن
فقط یکی دو نفر سرویس چینی گذاشتن و انصافا شیک بود و من عاشقش شدم.
بچه های فریبا جوری آتیش می سوزوندن که کفرم دراومده بود هرچقدر هم بهشون تذکر می دادم عین خیالشون نبود فریبا هم که انگار نه انگار غرق در خوشی و مهمونی بود و منم نگران جهیزیم....
ادامه دارد
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•