۵ اونروز با تمام مشکلات بخیر گذشت. تا رسیدم خونه سروش زنگ رد و گفت جلسه ی کاریش رو میاره خونه و برای همکاراش شام حاضر کنم. با خستگی شام رو اماده کردم. بعد از شام اسباب پذیرایی گذاشتم روی میز و رفتم توی اتاق اونهام جلسه شون رو شروع کردند. ولی هر نیمساعت سروش خرده فرمایشاتی داشت، بالاخره بعد از سه ساعت جلسه شون تموم شد وسروش برای بدرقه با مهموناش پایین رفت.. هم خسته بودم و هم دلخور و عصبی از رفتارهای سروش عصبیم کرده بود ، وقتی برگشت خونه ازش رو برگردوندم ، گفت ها چیه؟ چرا اونجوری نگاه میکنی؟ یک دفعه منفجر شدم: چیه؟ واقعا نمیدونی چیه؟ از صبح سرکار بودم با هزارتا ادم سروکله زدم اونوقت به چه حقی جلوی یه غریبه ها عین کلفتا باهام برخورد میکنی؟ رفتم اشپزخونه تا ظرفای مونده توی ظرفشویی رو بشورم همونطورم شروع کردم به غر غر کردن. سروش چیزی از تو اتاق گفت و باعث شد بیشتر کلافه م کنه..