#آه_مظلوم ۴
چند روز بعد مراسم بله برون جلال با یه دختر دیگه بود اون شب براب من بدترین شب عمرم بود من هنوز عاشق جلال بودم چطور دلش اومد بخاطر پول بیخیال من بشه.
در کل روستا ابروی من و خونواده م رفته بود..همه اهل محل فکر میکردند من مشکلی داشتم که نامزدیم بهم خورده.
کار روز و شبم شده بود گریه...
تا اینکه پدرم خونه رو فروخت تا بریم یه محله ی جدید تا بلکه از نگاهای بد مردم خلاص بشیم.
یسال بعد یکی از همسایه ها با اینکه در جریان بهم خوردن نامزدی من بود من رو برای برادرش خاستگاری کرد.
ادامه دارد...
کپی حرام