نگاه معترضی بهم انداخت و گفت: دوست دختر چیه! من قصد ازدواج داشتم، اصلا از حرف زدنش خوشم نیومد و انتظار این طور صحبت کردن رو از اکبر نداشتم، با تندی گفتم:, عه پس اگر منم بهت بگم قبل ازدواجم با تو با یه پسر دوست بودم که قصد ازدواج داشتیم، بازم قیافه منطقی بودن رو میگیری، نچی کردو سرش رو تکون داد گفت، چرند نگو گوش کن چی میخوام بهت بگم، مامانم با ازدواج من شراره خیلی مخالف بود و به گوش خونواده شراره رسوند که ما دختر شما رو برای پسرمون نمیگیریم. اونها هم دیگه نگذاشتن من شراره رو ببینم، بعدم شوهرش دادن. من یه مدت لج کرده بودم میگفتم زن نمیگیرم. بعد دیگه با اصرار خونواده اومدن برای تو خواستگاری و من رو تو عمل انجام شده قرار دادند، وقتی عقدت کردم دیدم دختر خوبی هستی مهرت به دلم افتاد. اما دو ماه پیش فهمیدم که شراره با شوهرش به تفاهم نرسیدن و از هم جدا شدن، رفتم سراغش. بهش گفتم که تو و بچه هام رو دوست دارم. و قصد طلاق دادن زهرا رو ندارم، اونم قبول کرد و منم صیغه نود و نه سالش کردم، اگر تو رضایت بدی عقدش میکنم وگر نه همینطور صیغهم میمونه...
ادامه دارد...
کپی حرام