هر بار هم که دستشو رو میکردم میگفت زن برای همین کاراست من فقط تورو دوس دارم، وقتی به مادرم گفتم مادرم گفت تو سکوت کن اگر طلاق بگیری آبرومون میره، خانواده شوهر من رفت و آمد آنچنانی باهامون نداشتن یه جورایی انگارمارو میخواستن از خودشون دور کنن درک نمیکردم دلیلش رو، دو سال گذشت و هربار که من اعتراضی کردم پدر و مادرم فقط گفتن سکوت کن فقط میخواستن به هر قیمتی شده تو مردم سرشونو بالا بگیرن و بگن دختر ما شوهر کرده براشون مهم نبود که آیا من خوشبختم یا نه وقتی که باردار شدم مامانم خیلی خوشحال بود پرسیدم به خاطر بچه دار شدن من خوشحالی ؟ گفت نه بچه کاری میکنه تو نتونی طلاق بگیری دیگه میشینی سرزندگیت مامانم میخواست من سر این زندگی باشم به چه قیمتی ؟ دوباره هیچی نگفتم دخترم سه ساله بود که متوجه رفتارهای خاص همسرم شدم از همون اول همش اصرار میکرد که خودش پوشکشو عوض کنه منم نمیذاشتم یا با بچه بره حموم یا لباس هاشو شوهرم عوض کنه کم کم شک کردم دیگه میترسیدم بچه رو باهاش تنها بزارم من اطمینان داشتم که همسرم خودم به لحاظ روانی بیماره ادامه دارد کپی حرام