نابینا ۱ توی روستا زندگی میکردیم.‌ تمام خواهرام ازدواج کرده بودن. اما من خواستگار نداشتم. سرزنش و سرکوفت همه روی سرم بود. بیشتر از همه برادرام. هیچ جا نمیذاشتن برم.‌ بیست و دو سالم بود .‌توی شهر این سن برای ازدواج دیر نیست ولی تو روستا خیلی دیر بود. پدرم مریض بود و مادرم فوت کرده بود.‌ زن‌برادرام از ترس اینکه نکنه من سر زندگیشون برم، اصلا من رو محل نمیدادن. یه بار به برادرم‌گفتم بزار برم کلاس خیاطی یه دعوایی راه انداخت که از ترسم فقط سکوت کردم.‌پدرم فوت کرد و من رو تنها گذاشت. اینکه خاستگار نداشتم دست خودم نبود. هیچ کاری نمیتونستم بکنم. جز صبر برادرام‌ جلسه گذاشتند و بدون اینکه نظر من رو بپرسن قرار شد من هفته به هفته از خونه ی این برادر به اون برادر برم. خیلی برام سخت بود. زن داداشم‌اصلا منو نمیخواستن.‌اگر میذاشتن یه کلاسی برم کمتر خونه میموندم.‌ برای اینکه حرفی بهم‌ نزنن از صبح تا شب خونه هاشون کار میکرد.‌ تا یه روز خاله‌م که مادرشوهر خواهرمم بود اومد خونمون و گفت برام خاستگار اورده اما چه خاستگاری... ادامه دارد کپی حرام