گناه بزرگ ۳
تصمیم گرفتم به یکی از دوستان بگم زنگ زدم بهش و اون هم که با من موافق بود حسابی تشویقم کرد که حتما سقط کن. بالاخره پنج شنبه شد.با ترس و لرز اما مصمم رفتم مطب. همه چیز آماده بود. گفت بشین صبر کن دکتر یه چایی بخوره. تازه یوی رو سقط کرده خسته شده. نشستم و منتظر موندم. بالاخره دکتر گفت به اتاقش برم. ایستادن که در مطب با شتاب باز شد و اسماعیل با چشم های به خون نشسته داخل اومد. به دیدن دوستم پشت سرش و چشم های گریونش کنار مردی دنیا روی سرم خراب شد. اسناعیل جلو اومد و محکم زد توی صورتم. دستم رو گرفت و با شتاب بیرون کشید. میخواستم انکار کنم ولی دوستم خمه چیز رو گفته بود. نشوندم تو ماشین و گفت فقط تا وقتی بچهم رو بدنیا بیاری نگهت میدارم. بعد پرتت میکنم از زندگیگ بیرون که بری به کثافت زندگیت ادامه بدی آدم بی رحم. از ناراحتی فقط گریه میکردم. اسماعیل دیگه باهام با احترام حرف نمیزد و این خیلی ناراحتم میکرد. جلوی خونهی پدرم ایستاد و بدون درنظر گرفتن همسایه ها که نگاهمون میکردن با خشونت پیادهم کرد ک وارد خونهی بابام شدیم. همه چیز رو گفت و آبروم رو جلوی همه برد
ادامه دارد
اللهم العجل لولیک الفرج💐
ما رو به دوستانتون معرفی کنید👇
https://eitaa.com/Adreknee