گرفتار طالبان ۳ تو دوران بارداری اولم یه بار وقنی بهم‌گفت برم‌پیشش از هولم پام تو پاچه‌ی شلوارم پیچید و خوردم زمین. یهو بالای سرم ظاهر شد.‌ به طرز وحشناکی اون شب شکنجه‌م کر‌د‌ که دوست ندارن‌ناراحتتون کنم و کامل تعریف نمیکنم. روز زایمانم فقط گریه میکردم و جیغ میکشیدم که خدایا دختر نشه. چند باری اومد اتاقی که زایمان میکردم‌و با لبخند از دعایی که میکردم نگاهم کرد. و آخر هم گفت دعا کن خدا به حرفت گوش کنه چون هم‌خودت هم دخترت و حلق آویز میکنم وقتی بچه بدنیا اومد و قابله گفت پسرِ از شدت خوشحالی از حال رفتم فرزند دوم و سومم هم پسرم شد بین زن‌هاش فقط من بودم که فرزند دختری بین فرزندهام نداشتم و این باعث می‌شد تا با غرور خاصی بهم نگاه کنه اما خبری از هیچ محبتی نبود این روند ادامه داشت و اون انتظار داشت من پسرای دیگه‌ای براش بیارم که یه روز تب کرد و خوابید. مدت زمان بیماریش طولانی شد انقدر طولانی شد تا مُرد. شاید هیچکس باورش نشه که ما از جنازه اون مرد هم می‌ترسیدیم بعد از دفنش دلم می‌خواست از خوشحالی جیغ بکشم. آزاد شده بودم با خوشحالی برگشتم خونه پدرم اما راهم نداد و گفت یکی رفتی چهار تا برگشتی! من نون ندارم بدم زن و بچه خودم بخورن. چه برسه به تو که یک بار هم رفتی. آواره با سه تا بچه توی خیابون موندم. ادامه دارد اللهم العجل لولیک الفرج💐 ما رو به دوستانتون معرفی کنید👇 https://eitaa.com/Adreknee