ولی چاره ای هم جز اینکه حرف بابام رو. گوش کنه نداشت، با چشم گریون، مانتو پوشید روسری هم سرش کرد چهار دست و پا دنبال بابام رفت، من به بابام گفتم منم میام بابام گفت نه، میخوام با مامانت تنهایی برم، اومدم که برم التماس بابام کنم منم برم، زن بابام دست من رو محکم گرفت گفت وایسا سر جات، بابام رفت دو ساعت بعد بدون مامانم برگشت، با گریه و آه و زاری گفتم مامانم کو گفت بردمش یه جایی که خوب بهش برسن داد زدم گفتم کجا بردیش، بابام محکم کوبوند توی دهنم گفت بردمش خانه سالمندان، تمام تنم یخ کرد از حال رفتم و افتادم کف اتاق، زن بابام گفت قبولش کردن، گفت داخل نرفتم نزدیک خانه سالمندان کهریزک از ماشین پیادش کردم، کار کنان خانه سالمندان میبیننش میان میرنش، زن بابام آب قند درست کرد داد من خوردم اروم اروم حالم جا اومد، زنگ زدم به خواهرم گفتم بابا همیچین کاری کرده، خواهرم خیلی ناراحت شد با سیا وش رفتن سالمندان کهریزک دیده بودن مادرم اونجاست... اللهم العجل لولیک الفرج💐 ما رو به دوستانتون معرفی کنید👇 https://eitaa.com/Adreknee