۱ من دلم نمیخواست شوهر کنم اما مادرم پاشو کرده بود توی ی کفش که الا و بلا ازدواج کن هر چی میگفتم دوس ندارم بیشتر اصرار میکرد هر خواستکاری که میومد خونه ما ولوله میشد و همش میگفتن زنش بشو زنش بشو اما‌ کسی به حرفم اهمیت نمیداد مامانم همش بغل گوشم زمزمه میکرد شوهر کن بابام میگفت دختر تا ی سنی خواستگار داره انقدر به زندگی و اینده ت پشت نکن اما گوش نمیدادم پسر خاله م سرباز بود و چون مادرش میرفت سر زمین ها کار میکرد مرخصی میومد خونه ما مامانم میگفت نکنه دلت پیش اینه و اگر دنبالشی زن همین بشو گفتم مامان این عین داداشمه و من اصلا بهش حسی ندارم فقط میاد و میره دلم براش میسوزه سربازه