۲ اما اونا به قصد دعوا رفتن، بابام گفت رفتیم در خونه مادرش در زدیم‌ باز نکردن ما‌هم با کلنگ کنار در و کندیم و رفتیم تو، باورم‌نمیشد همچین پشتکاری داشتن گفت که وقتی رفتیم تو دیدیم خواهر کوچیکه شوهرت خونه هست از دیدن ما ترسید و خودشو خیس کرد میخندید و میگفت عین دیوونه ها شد، دلم‌ برای خواهرشوهر کوچیکم سوخت بالاخره به واسطه فامیل من سر زندگیم برگشتم وقتی دیدم که خواهرشوهرم واقعا حالش خوب نیست و انگار زده به سرش خجالت زده شدم بالاخره هر جوری بود انقدر نذر و نیاز کردیم که شفا گرفت اما مادرشوهرم تا چند سال اون‌تیکه دیوار که کنده بودیم و با در شکسته رو درست نمیکرد عین یادبود گذاشته بود از بی محبتی های شوهرم خسته بود و میخواستم‌ که بهم توجه کنه برای همین ی روز به جاریم گفتم