۳ از خونمون رفت اما چون با شوهرم صمیمی بودن دلش نیومد دیگه نیاد و چند روز بعدش دوباره اومد خونمون و با شوهرم حرف میزد شروع کرد به رهبر و نظام فحاشی کردن واقعا از تذکر دادن بهش خسته شده بودم برای همین دیگه هیچی نگفتم و رهاش کردم تو نادانی خودش بمونه، یهو دیدم داره میگه ی تفریح جدید پیدا کردم که وقتی ی اخوند تو خیابون میبینم با موتور میرم نزدیکشون و با لگد میزنم تو پشتشون شوت میشن اونور خودش بلند بلند میخندید شوهرمم به زور ی لبخند زده بود حالت تهوع گرفتم وقتی رفت از شوهرم خواستم نیارش اینجا‌ هم مجرده هم بیشعور اونم گفت باشه فرداش دوباره اومد و شروع کرد به تعریف کردن