۵ برای زندگی اونجا تازه فهمیدم که احمد دروغ گفته و مادرش زنده هست وقتی منو دید‌ کاملا مشخص بود از دیدن من خوشحال نشده با ی حالت خاصی نگاهم میکرد تازه اونجا فهمیدم که بی کس و کار نیست و شش تا برادر داره به من گفته بود خونه م تو مرکز شهره ولی اونجا تازه فهمیدم که منو اورده توی ی دهات کوره که با اولین روستای درست حسابی و کلانتری ۱۰ کیلومتر راه بود ی روستای مرزی با حداقل امکانات، زندگی خیلی اونجا برام سخت بود تا چند روز با احمد حرف نمیزدم و میگفتم تو دروغ گفتی هیچ کدوم از حرفهات حقیقت نداشت گفتم طلاق میخوام و باید برم گردونه شهر خودمون اما قبوب نمیکرد همش میگفت من بهت دروغ گفتم که از دستت ندم و نمیخواستم ی عمر بخاطر شرایطم داغدار ی عشق باشم گولم زد و باور کردم که شش ماه دیگه میریم مرکز شهر توی ی خونه و همش میگفت اینبار راست میگم توی حیاطشون ی اتاق بهم دادن و شروع کردیم به زندگی