#انتقام_بیخودی ۱
من یه دختر آروم و سربه زیر مشغول درس خوندن و دانشگاه بودم. یه روز داشتم از دانشگاه برمیگشتم خونه. امیر تکلو از بهترین و با کلاس ترین دانشجوها بود اصرار کرد خانم امیدی میرسونمت. منم انقدر خسته بودم که قبول کردم. از فردا بحث ها و پچ پچ های دانشکده شروع شد... امیر توی دانشگاه هواخواه زیاد داشت برای همین خیلی از دخترا باهام چپ افتادن درصورتی که من اصلا به فکر امیر نبودم. پدرم همراه با دوستش رو پونزده سال پیش توی تصادف از دست داده بودم که هم پدرم و هم دوستش فوت شدن. من و بردار و مادرم زندگی میکردیم و تو این سالها برادرم نذاشت کمترین کمبودی رو احساس کنیم بزرگترین اشتباه من از قبول رسوندن امیر به خونمون شروع شد و بعدش امیر شروع کرد به پا پیچ شدن با این که کلی ابهت داشت. توی دانشکده یه روز نشسته بودم یکی از پسرا شروع کرد به متلک گفتن که امیر سریع از چند متر اونورتر دوید و شروع کرد به زدنش صورت پسره غرق خون شده بود حراست دانشگاه هر سه تامون رو صدا زد من به خاطر اینکه تقصیری نداشتم چیزی بهم نگفتن ولی امیر بخاطر من یه ترم موقتا اخراج شد از همونجا خودم رو مدیونش میدونستم