قبول نکردم.‌اون هم توی مسافرت جلوی همه‌ی اقوامش باهام قهر کرد. انقدر احساس غربت کردم که دوست داشتم‌برگردم خونه‌ی پدرم.‌ سه روز باقی مونده رو توی سفر قهر بود تا برگشتیم.‌ وقتی رسیدم جلوی خونه‌ی پدرم بهش گفتم دیگه نیا دنبالم به پدرم‌میگم که چی کار کردی و چی ازم خواستی. بعد هم‌تعارفش نکردم و رفتم توی خونه‌ پدرم. اما به هیچ کس از اون سفر حرفی نزدم و ابراز کردم که خیلی خوش گذشته. ذهنم درگیر اون همه ریا بود و نمی تونستم حضمش کنم.