خیالت راحت کم و کسری نمیبینن
نمیدونم چطوری دلم اینقدر سنگ شده بود. وقتی مجبورش کردم لباساشو جمع کنه و یکم جهیزیه اش رو بار وانت کردم و فرستادمش خونه باباش رو هیچ وقت یادم نمیره.
چطور اشک میریخت وبا بچه ها خداحافظی میکرد. بهراحتی حضانت بچه هارو گرفتم و خواستم یه مقداری پول به محدثه بدم که با تنفر نگاهی بهم انداخت و گفت من نیازی به پول کثیف تو ندارم. فقط میخوام بچه هامو ببینم.
هفته ای یبار میتونست دوساعتی بچه ها رو ببره بیرون. توی دادگاه هم آشنا داشتم.
یک ماه گذشت و دیدم همسرم با بچه هام نمیسازه کلی بدو بیراه بارشون میکرد
یکبار میخواستم مدارکی رو ببرم بانک ساعت نه برگشتم خونه دیدم همسرم داره بچه ها رو میزنه و به طور مظلومانه ای پسرودخترم اشک میریختتند.
شروع کردم به دعوا...