احمد گفت _سلام رویا جان. خوبی
گفتم_سلام شما خوبین امرتون؟
گفت برای مزاحمت نیومده و میخواد یه فرصت دوباره بهش بدم. فکری کردم و گفتم به شرط اینکه دیگه خواهرت توی هیچ مسئله ای از زندگیمون دخالت نکنه. اینطور باشه میتونم بگم با مادرت بیاید حرفهاتون رو میشنوم.
برگشت و بعد دو روز با مادرش اومدن خونمون.
کوتاه اومدم چون حسابی مهر احمد به دلم نشسته بود.
قرار یه بله برون جدید گذاشتن. و یه حلقه جدید خریدم.
همه چیز خوب پیش رفت و عقد و عروسی هم گذشت
و همه چیز باب میل من بود.
روزها به خوبی میگذشت. خواهرش هم گاهی می اومد خونمون و چیزی به دل نگرفته بود با همه بی احترامی هام.
مادر مهربونی داشت که خیلی دوستم داشت و حسابی به من محبت میکرد
طبقه بالای ساختمون مادر احمد مینشستیم و مادرش حتی می اومد کمکم کار خونه انجام میداد.
احمد هم بهتر از مادرش و همه چیز همونطور که قبلا آرزو میکردم بود.
زندگی خوبی داشتم و هرروز بهتر هم میشد
مهمونی های خانوادگی زیاد برگزار میکردن و کلا خانواده شادی داشتند.
#ادامه دارد