وقتی دخترم به دنیا اومد مادر احمد حسابی هوامو داشت
و مثل یه پروانه دورم میگشت.
اصلا دست به سیاه و سفید نمیزدم. می اومد بالا ظرفها رو میشست و جارو میزد و میرفت. ناهاروشام هم از پایین می آورد بالا. لای پر قو زندگی میکردم و حسابی عاشق خونه زندگیم بودم.
دخترم حالا دوساله بود و من مهمونی ترتیب دادم
و داشتم سومین سالگرد ازدواجمون رو جشن میگرفتم
همون شب مادر احمد گفت برای محمود برادر احمد قراره آخر هفته برن خواستگاری.. واونجا بود که برای اولین بار احساس خطر کردم.
یک ماهی گذشت و با عروس جدید آشنا شدیم.
به عکسهایی که در محضر با عروس جدید گرفته بودم نگاه میکردم. کارم شده بود مقایسه خودم با محنا.
_خب من پوستم سبزه است_محنا سفیده.
_من قدم از محنا پنج سانت کوتاه تره! _محنا سرکار میره و معلمه_خانواده اش پولدارن و...
هزار جور فکر میکردم.
یک سالی گذشت و جهاز خانم آماده شده بود و قرار بود برن سر خونه زندگیشون.
چیزی که منتظرش بودم بالاخره اتفاق افتاد...
پدرو مادراحمد همراه محمود اومدن بالا. نشستن و یک چایی خوردن احمد هم تازه از سرکار برگشته بود
تا خواستم میوه بیارم. پدر گفتن نه عروس برای شب نشینی نیومدیم. مادرش گفت
راستش این سه سالی که شما اینجا بودین خیلی بهم قوت قلب دادی. زندگی رو تو این خونه جریان دادی.
ولي محمود تازه استخدام بهداشت شده و نمیتونه خونه بخره