#دردلاعضا
#تربیتنادرست
سه سال بود ازدواج کرده بودم. بهد از کلی درمان خدا بهمیه دختر داد. به خاطر اینکه دکترا بهم گفتن دیگه بچه دار نمیشم از اول بچهگیش خیلی لوسش کردم.
همسرم خیلی باهام مخالفت میکرد. مدام میگفت بچه چه یکی چه ده تا باید درست تربیت بشه اما من نمیتونستم ببینم کسی ناراحتش میکنه. اولین بار که کار اشتباهی کرد و پدرش خواست تنبهش کنه ۹ سالش بود. بی اجازه و بی اطلاع رفت خونهی یکی از همسایه های قدیمی مون که خونشون با ما یک محل فاصله داشت و ما ساعت ها دنبالش میکشتیم.انقدر که گریه کرده بودم نزدیکبه بیهوشی بودم. شوهرم با برادرش رفتنکلانتری و اطلاع دادن. درمونده و ناامید وسط کوچه نشسته بودم و اطراف رو نگاه میکردم که دخترم یهو اومد داخل کوچه. من خوشحال شدم ولی پدرش عصبانی شد. به قصد کتک زدنش رفت جلو ولی انقدر که من جیغ کشیدم بی خیال شد.وقتی دخترم گفت کجا بوده خودمم دلم میخواست تنبیهش کنم ولی از ترس اینکه نکنه شوهرمم دعواش کنه هیچی بهش نگفتم