نیم ساعت بعد بعد از دیدن و شنیدن پچ‌پچ مهمون ها که حسابی ناراحتم میکرد با خانواده‌ش اومدن.‌ نه لباس شیک پوشیده بودن نه حتی یک گل و شیرینی همراه خودشون آورده بودن.‌ اخم هاشون تو هن بود و دیگه خبری از خوشحالی شب خواستگاریشون نبود. پدرش برگه‌ای از جیبش درآورد و گفت توافقی که با هم‌کردیم رو اعلام میکنم. ۱۴ سکه ی تمام بهار مهریه‌ی عروسم. یه مراسم جشن کوچیکم ان شالله براشون میگیرم. تعجب کردم. قرارمون چیز دیگه‌ای بود اما هم سنم خیلی کم بودکه بخوام حرف بزنم هم جراتش رو نداشتم اعتراض کنم.‌پدرم هم ناراحت،فقط سکوت کرد