جشن عقد هم نگرفتن. یه عقد محضری بدون حضور هیچ کدوم از اقوامم. شب عقدم شنیدم که مادرم به پدرم گفت نباید قبول میکردی. پدرم گفت خونهپر مهمون بود زنگ زده میگه ما نه مهریه رو قبول داریم نه بقیهی قرار ها رو اگر میخواید بیایم باید هر چی ما میگیم بشه وگرنه نه خانی اومده نه خانی رفته. بهم میزنیم. باید به فکر آبروم میبودم. عیب نداره الانم هیچی نشده دعا میکنم خوشبخت بشن.
خیلی تو ذوقم خورد. اما بازم جای اعتراض نداشتم. بعد از چند ماه یه مراسم کوچیک گرفتن و وارد زندگی مشترک شدیم. همسرم آدم فرصت طلبی بود. تا میفهمید پدرم کمی پول داره مجبورم میکرد برم خونشون قرض بگیرم. هیچ وقت هم قرض هاش رو پس نمیداد