رفت و آمد ها برای مهریه انقدر طولانی شد و اختلاف ها شدت گرفت و احمدرضا دوباره رفت سمت مواد. داییم اومد جلوی خونهی مادرم که همهش تقصیر شماست. افتادم سر لج و گفتم فقط طلاق. با سابقه ی اعتیاد احمدرضا و وضعیت اون ردزش طلاق گرفتم و حضانت بچه ها رو هم ازش گرفتم. گفتم مهریهم رو هم ازت میگیرم الان نداری ولی وقتی دایی بمیره بهت ارث میرسه اونو برمیدارم.
احمدرضا تنها شد. دایی دوباره بردش کمپ و ترکش داد. چند باری اومد آشتی کنیم ولی من کوتاه نیومدم به نظرم باید تنبیه میشد. متوجه شدم برای خودش خونهی جدا گرفته و حاضر نشده با داییم زندگی کنه. برای خالهی مادرم درد دل کرده بود که من رو از زندگی ساقط کردن، هیچ امیدی به آینده ندارم. جلوی ثبت اموالش رو گرفته بودم و اجازهی هیچ خرید و فروشی به خاطر مهریهم نداشت. یه شب سر خوش و خوشحال داشتم با گوشیم بازی میکردم که استوزپری دختر خالهی مادرم رو باز کردم عکس احمدرضا رو گذاشته بود. یه خط مشکی بالاش کشبده بود و زیرش نوشته بود "روزگار باهات خوب تا نکرد پسرخاله جان تسلیت"