#تنهایی ۵
با قرض و فروش طلا تونستم انحصار ورثه کنم و زندگیم به حالت عادی برگشت بعضی شبا میترسیدم ولی کسی نبود بهش پناه ببرم، بعد از قرنطینه سرکار قبلم رفتم و سرگرم بودم گاهی متوجه نگاه های خاص اون پسری که لباس خارجی میفروخت میشدم ولس توجه نمیکردم ی روز جلوم رو گرفت و گفت مدتیه میبینمتون ازتون خوشم میاد اجازه بدید مادرم رو برای خواستگاری بفرستم، خنثی نگاهش کردم و رد شدم فرداش ی زن با سه تا زن جوونتر از خودش و گل و شیرینی اومدن خودشون رو معرفی کردن و مادرشون بهم گفت که پسرم تورو پسندیده اومدیم تورو ببینیم شماره مادرتم بده، گفتم خانم من کسیو ندارم پدر و مادرم فوت شدن ناراحت گفت خواهر و برادر چی؟ ی برادر داشتم اونم قوت شده خدابیامرزی گفت و ی جوری نگاهم کرد انگار از اومدنش برای خواستگاری پشیمون شد