🌸زندگی در جزیره مجنون پدافندی جزیره مجنون شمالی بودیم. سیزده کیلومتر از خشکی فاصله داشتیم. دقیقا توی آبراه نینوا و چهار راهی که سه آبراه دیگر را به هم وصل می‌کرد مستقر شدیم. ولی مشکل اصلی ما آبزیان هور و پشه های موزی آنجا بودند. در اولین روز استقرار متوجه مشکل اساسی تری شدیم. آن هم دستشویی رفتن بچه ها روی آب بود. وقتی داشتم به طرف دستشویی می‌رفتم دیدم بهمن دارد شلوار خودش را در می‌آورد. به او گفتم : - معلومه چکار می‌کنی؟! -دارم میرم مستراح.... -خوو چرا شلوارت درآوردی و با شورت می‌خوای بری؟! -بفرما اینجا ولمون نکنیا.... -بیا اول خودت برو تا ببینی چه بدبختیه! آفتابه را از او گرفتم. خوشحال بودم که زودتر برم و به کارهایم برسم. وقتی وارد دستشویی شدم. همه چی طبیعی بود. دورو برم را برانداز کردم. از پشت پتوی سربازی سیاه رنگی که به عنوان در دستشوی آویزان کرده بودیم سرم را بیرون آوردم و گفتم : - می‌گم اینجا که خبری نیس؟!....هست؟! - نه، نه راحت باش..... - فقط از ای پشه سبزا می‌ترسی؟! - نه....ماشالله چقده حرف می‌زنی خوو بشین تمامش کن دیگه.... با خیالی راحت پاهایم را در دو طرف سنگ دستشوی گذاشتم. البته سنگ دستشوی ها از یک پلیت نازک ورقی استفاده می شد که تا پاهایت را روی آن می گذاشتی سروصدایی عجیب به راه می افتاد و همین صداها عامل بدبختی بزرگتری می شد. با خیال راحت نشستم. تا روی دستشویی نشستم از زیر پاهایم صداهایی عجیب و غریبی به راه افتاد. ناخودآگاه به زیر پاهایم و توی سوراخ دستشویی نگاه کردم. دیدم بیشلمبو های سیاه و براقی که برای جمع آوری و خوردن از سرو کول خود بالا می‌رفتند. احساس کردم الان به خودم حمله خواهند کرد. فریادی زدم و بیرون پریدم. دیدم بهمن دستانش را روی صورتش گرفته و بلند بلند می خندد..... داد می‌زد آهای بیاین کشف حجاب کرده... سریع توی آب پریدم و خودم هم حسابی می خندیدم. ولی هیچ وقت اینقدر نترسیده بودم. ..... 🆔 @AhkamStekhare