#رمان_حجاب_من
#قسمت_چهل_و_دو
از زبان زینب:
نازنین منو آورد پشت پرده ای که تو اتاق نصب شده بود رو تخت نشوندم و کمک کرد آماده شم
نازنین_ خانم پرستار؟ میشه بیاین؟ آماده شد
پرستار_ اومدم
پرستار اومد و شروع کرد به گرفتن نوار قلب
تموم شد. گیره هارو کند منم لباسمو درست کردم باز هم نازنین کمک کرد از رو تخت اومدم پایین بعد آروم از پشت
پرده اومدیم بیرون و نشستم رو ویلچر
اقاطاها و آقامحمدو دیدم که گوشه ی اتاق ایستادن راستش ازشون خجالت کشیدم مثلا قرار بود امروز بهمون خوش بگذره
من باعث شدم روزشون خراب بشه
دمغ شدم و از خجالت سرمو انداختم پایین. اخه من چرا اینقدر بدم خدا جون
آقاطاها گفت:نازنین نوار قلبو بده ببینم
گرفتو نگاهش کرد
خب خب نوار قلبت که عالیه باید ببینیم اکو چی میگه
چیزی نگفتم
آقاطاها :خوبی آبجی؟
صداش نگران بود. سرمو بلند کردم
یه لبخند مصنوعی زدم _ خوبم
آقاطاها: مطمئن؟ اخه خیلی دمغی
_ مطمئنه مطمئن. از شماهم بهترم
وارد اتاق اکو شدیم البته فقط خودم رفتم تو حتی نزاشتم نازنین بیاد اونا داخل اتاق بیرونی موندن من رفتم تو یه اتاق
دیگه
اکو هم تموم شد. تاحالا اکو نداده بودم این اولین بار بود اوندفعه که آقا طاها گفت برم اکو تصمیمشو داشتم ولی وقت نکرده
بودم که امروز یهو این اتفاق افتاد
ولی خیلی جالب بود صدای قلب خودمو میشنیدم
از اتاق اومدم بیرون که نازنین سریع اومد پیشم خواست دستمو بگیره کمکم کنه که مانع شدم
گفتم:خودم میام
نازنین: اا زینب هنوز حالت خوب نشده
گفتم:نه خوبم نگران نباش
هر کاری کرد راضی نشدم
رفتم رو صندلی نشستم چند دقیقه بعد جوابو بهمون دادن و باز آقاطاها برداشت ببینتش. اومد رو صندلی نشست. ساکت
داشت به برگه نگاه میکرد
بهش خیره شدم ببینم چی میگه راستش ترسیده بودم
برگشت سمتم و اونم بهم خیره شد
وقتی ترسو تو نگاهم دید لبخند زد
آقاطاها: آبجی هیچیش نیست
چشمام گشاد شد
و گفتم
واقعا؟ منکه بچه نیستم میخواین گولم بزنین؟
آقاطاها: نه ابجی گولت نمیزنم و با لبخند ادامه داد. مشکلت خیلی جدی نیست الان که اینو دیدم خیالم راحته
راحت شد. بهت اطمینان میدم اگه قرصایی که میدم بخوری خیلی زود خوب میشی و دیگه مشکلی نداری
گفتم مطمئنین داداش؟
اقاطاها: صد در صد
وای خدایا شکرت الهی شکرت عاشقتم خدای مهربونم
داشتم از خوشحالی ذوق مرگ میشدم
#ادامه_دارد
#نویسنده_zeinab_z
@AhmadMashlab1995