#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_بیست_و_سوم
معلوم نيست چه كاسه اي زير نيم كاسته !
اشك از چشمان طلعت سرازير شده و از زير چانه به روي لباسش مي چكد
مي خواهد حرفي بزند ولي اصلان مجالش نمي دهد
طلعت ديگر طاقت نمي آورد وبا فرياد مي گويد:
- بس كن اصلان ! مي گذاري منم دو كلام حرف برنم...
اگه فريبرز پاشو كناركشيده بخاطر اين بوده كه مي گه :
حيف ليلاست كه به آمريكا بياد و ميان آن همه گرگ زندگي كنه
اصلان پوزخندمي زند:
- تو گفتي و منم باور كردم ، هالو گير آوردي !
منو بگو كه فكر مي كردم داري در حق ليلا مادري مي كني
هق هق گرية طلعت بلند مي شود، دست جلوي دهان گرفته از اتاق بيرون مي رود
دوقلوها وحشت زده و گريان از پي مادر مي روند
ليلا ديگر طاقت نمي آورد
ديگر نمي تواند جوِّ ناآرام خانه را تحمل كند
به طرف پدر مي رود. چشم در چشم او دوخته و با قاطعيت مي گويد:
- پدر! من بودم كه به هيچ وجه حاضر نشدم با فريبرز ازدواج كنم ...
مامان طلعت بي تقصيره ...
شما نبايد با اون اين طور حرف بزنين
سرش را پايين مي اندازد و بريده بريده ادامه مي دهد:
- پدر!
#ادامہ_دارد...
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_بیست_و_چهارم
من ... من فقط با حسين ازدواج مي كنم ... يا او... يا هيچ كس ديگه !
اصلان با خشم چشم به سوي ليلا مي گرداند
رگ وسط پيشانيش بيرون زده ، چانه اش مي لرزد، غصب آلود مي گويد:
ـ چشمم روشن ! خيلي پُررو شدي ... به خاطر اون پسرة يك لاقبا...
تو روي من مي ايستي و مي گي ...
خشم مجال گفتنش نمي دهد، نفس نفس مي زند، سرخي تا لاله هاي گوشش بالا آمده است
آب دهان فرو داده و با لحني خشمگنانه تر در ادامة سخن مي گويد:
- ليلا! اگه حرف آخرت اينه ... حرف آخر منم آويزة گوشت كن ...
از خونة من كه به خونة اون پسره رفتي ... ديگه نه من و نه تو! ديگه خود دانی...
#ادامہ_دارد...
نویسنده:مرضیه شهلایی
@AhmadMashlab1995