شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_سی_و_هفتم نه  تنها اشكي  نديدبلكه  آرامش  و قاطعيت  در آن  چشم هاي  آبي  ديد  
🌷🍃🍂 وارد مسجد مي شود، انبوه  جمعيت ، چادرها رنگ  و وارنگ  سرش  را پايين مي اندازد، و به  دنبال  حاج  خانم  كه  دست  امين  را در دست  دارد به  راه  مي افتد  زني ميان  سال  و فربه  كه  مقنعه اي  همرنگ  چادرنمازش  به  سر داشت  جايي  در كنارخود براي  آن  دو باز مي كند حاج  خانم  كنار زن  مي نشيند. زن  در  سخن پيش دستي  مي كند: - عروسته ؟ حاج  خانم  آه  كوتاهي  مي كشد: - آره  سلطنت  خانم ، ليلاست  زن  حسين  شهيدم ... سلطنت  سر از تأسف  تكان  مي دهد، چشم  در چشم  ليلا مي دوزد و به  مهرباني مي گويد:  - خدا به  تو و حاج  خانم  صبر بده ... پيش  خدا خيلي  اجر دارين سپس  دست  بر دست  ديگرش  گذاشته  و حسرت بار ادامه  مي دهد: - هِي  هِي  هِي ! حسين  گل  بود... تقدير هم  گل بر چينه  ليلا سجاده اش  را مرتب  مي كند و تسبيح  زيتوني  رنگ  را پيرامون  مهر قرارمي دهد  سنگيني  نگاه هايي  رااحساس  مي كند كه  گاه  و بيگاه  از صفهاي  جلو به  اودوخته  مي شود عده اي  هم  درگوشي  پچ پچ  مي كنند. نگاه  ترحم آميز آن ها رامي بيند ... 🌷🍃🍂 ليلا سرش  را پايين  مي اندازد و چادر را بر سر جابه جا مي كند، از اين  نگاه ها بدش  مي آيد نمي خواهد ترحم  و تأسف  كسي  را بر خود و فرزندش  ببيند، نداي درونش  را مي شنود: «ليلا! چرا سرتو پايين  انداختي ! نگاه  مي كنن  كه  بكنن ، دلشون  براي  خودشون بسوزه  ليلا! سرتو با افتخار بلند كن ... بگذار تو رو خوب  ببينن ... همسر يك  شهيد رو... پس  غرورت  كجاست ؟ سرتو بالا كن ... با افتخار... بگذار غرورت  روببينن ...» نماز به  پايان  مي رسد و نمازگزاران  متفرق  مي شوند ليلا دست  امين  رامي گيرد تا از مسجد بيرون  برود  در ازدحام  زنان  صدايي  به  گوشش  مي رسد:  - بيچاره !... چه  جوونه !... حيفش ... حالا تا عمر داره  بايد يتيم  داري  كنه ....! ليلا با عصبانيت  روي  به  طرف  صاحب  صدا مي چرخاند زني  را مي بيند،باريك  اندام  و سبزه رو، با چانه اي  گود افتاده  نگاهش  روي  او متوقف  شده ،ابروان  در هم  فرو مي كند زن  باريك  اندام ، لبة  چادر را به  دندان  مي گیرد وبرای فرار از نگاههای خشم آلود در ازدحام جمعیت گم می شود ... نویسنده : مرضیه شهلایی @AhmadMashlab1995