شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_دلارام_من #قسمت_بیست_پنجم اینجا قرار بی قراران است ، اول که نگاه می کنی ، بیابان می بینی و
من هم رنگ و بوی اینجا را گرفته ام ، ساده و بی چیز دست خالی ، مثل بیابان ، تمام حجاب ها ورنگ ولعاب های دنیایی رنگ باخته اند و الان خودمم.... بی هیچ ریا و خود بینی ، تازه الان خودم رو شناختم و پیدا کردم ، کنار کسانی که نامدار سرای گمنامی اند و سال هاست از دید ما دنیا بین ها گم شده اند .... عاطفه و مریم وناهید هم مثل من اند ، هرکدام گوشه ای ازدشت ، روی خاک تفتیده درجست و جوی خود اند ، نمی دانم اینجا که نشسته ام ، چندشهید و چه شهدایی به معراج رفته اند.... اما می دانم به هوایشان به کمکشان نگاهشان و دعایشان سخت محتاجم... غروب است و باید بریم ، دلم نمی خواهد از هویزه دل بکنم ، چراغ خطوط مرزی ایران و عراق پیداست ازهمین جا بوی تربت می اید بوس تربت اعلی .... خوابم نمی برد، طوری که بقیه بیدارنشوند بلند می شوم و وضو میگیرم ، نمی دانم چرا از وقتی اینجا آمده ام ، دلم نمی خواهد لحظه ای بی وضو باشم ، می روم سمت یادمان ، نور سبزی فضا را روشن می کند .... وصدای زمزمه مناجات در هم می پیچد و به آسمان می رود اینجا حس خوبی دارد، روحت سبک است ، به سبکی تابوت شهدایی که تازه تفحص شده اند ... خادمین شهدا هریک گوشه ای کز کرده اند ومناجات واشک می ریزند ، هیچ کس حواسش به دور وبرش نیست ، بعضی فرازهای دعای کمیل را می نالند ، آسمان همین جاست.... همین جا...... نویسنده: خانم فاطمه شکیبا ♥️ @AhmadMashlab1995 |√←