#رمان_دلارام_من
#قسمت_پنجاه_هشتم
عمه با عجله وارد می شود ، صدای قربان صدقه رفتنش را می شنوم ، پشت در می ایستم و دزدکی نگاه می کنم ، صدایشان رابهتر می شنوم :
-الهی دورت بگردم ...چی شدی پسرم؟ آخه من ازدست تو چکار کنم بچه ؟
-وا مادر چیزی نیست که ! اینا لوس بازی در میارن میگن برو بیمارستان ! ببین ! خراش کوچولوئه ...
از دفه قبل که دیدمش ، پوستش کمی افتاب سوخته شده ومحاسنش بلند تر ، چهره اش هر بار از درد درهم می رود اما می خندد ...
موهایش کمی به هم ریخته است ...نمی توانم بفهمم چطورمجروح شده ، با خودم کلنجار می روم که وارد بشوم یا نه ؟ اصلا بروم چه بگویم؟ مثلا بگویم سلام برادر عزیزم! ....
شاید لازم باشد کمی دعوایش کنم ، یا بی محلی کنم که بفهمد نباید میرفته شاید هم باید مثل عمه گریه و زاری راه بیندازم و مانند خواهری مهربان و دلسوز رفتار کنم....
اعتراف می کنم از همان اول ، بخاطر شباهتش به پدر حس خوبی به او داشتم اما حالا نمی دانم باید چه حسی داشته باشم ...
انگار که چیزی به یاد اورده باشد ، می پرسد :
-پس حورا با شما نیومد ؟ـ
قلبم می ایستد ، اگر الان اصرار کند که برم داخل ،چکار کنم ؟ گوش تیز میکنم که ببینم عمه چه جوابی می دهد ...
- اومد، دم در ایستاده ، بهش حق بده غریبی کنه ! الهی بمیرم این مدت خیلی ساکت بود ، توخودش بود.....
-میشه صداش کنید بیاد ؟
- ممکنه قبول نکنه ها !
-حالا شما صداش کن ، قبول نکرد بامن !
دستانم می لرزند ، هنوزهمان جاذبه را دارد و حس می کنم باید بروم تا بشناسمش ، اما نمی توانم ، دلم میخواهد بدانم چرا مدام باهم مواجه می شدیم و دلیلی داشته یا نه ؟ عمه تا دم در می اید : حورا جون ، عزیزم ! بیا تو... حامد می خواد ببینتت ....
نویسنده : خانم فاطمه شکیبا
♥️
@AhmadMashlab1995 |√←