بی آنکه بخواهم ، اشکی از گوشه چشمم می جوشد و تا بخواهم پاکش کنم ، فرو می چکد ، همین می شود پاسخ سوالش ، شاید میخواهد بپرسم : این همه سال کجا بودی ؟! بعد ازچند روز باوجود تلاش حامد برای شکستن جو سنگین بینمان ، هنوز هنم نتوانسته ام با او صمیمی شوم ، گرچه با عمه راحتم .... بایدبه من حق بدهند ، تاهمین دوهفته پیش نامحرم می دیدمش و محرم از اب در امـد ! .. مثل قبل سنگین نیستم اما کمی حرف میزنم ونگاهش نمی کنم ، امروز قرار است مرخص بشود ، خودش کارهای ترخیص را انجام داده و حالا ، عمه رفته خانه که ناهار اماده کند و من و حامد سر سفره برسیم ..... برای همین من مجبورم کمکش کنم تا لباس بپوشد. یک دست در آتل است و نمی تواند خیلی تکانش دهد ، مثل این که مچ و کتفش در رفته بوده ...دور تا دور شانه و سینه اش باند پیچی شده .... درد را به روی خودش نمی اورد و فقط از گزیدن گاه و بیگاه لب پایینش می توانم بفهمم باید حرکاتم را آرامتر کنم .... پیداست میانه خوبی با تخت و بیمارستان ندارد که به محض خروج از بیمارستان ، نفس راحتی می کشد : -آخیش ! راحت شدیم ! داشتم می پوسیدم اون تو !..... باتاکسی به خانه می رویم ؛ عمه در خانه را اب وجا روکرده ، بوی قرمه سبزی مستمان می کند ، حامد قبل از نشستن سر سفره ، چرخی درخانه میزند و احوال فامیل و همسایه را می پرسد... انگار انرژی اش تمامی ندارد . مۺغول چیدن بشقاب ها هستم و حامد با یک دست ، ظرف سالاد را سر سفره می گذارد ، برای سرحال اوردن من ، سربه سر عمه می گذارد.... عمه خنده کنان ظرف ماست را به دست من می دهد : -کاش یه تیری ترکشی چیزی خورده بود به زبونت بچـہ ! حامد می خندد : چشم حتما میزارم توی الویتام، اصلا دفه بعد میرم رو خاکریز دهنمو باز میکنم که امر شما اجرا بشه ! از تصور حامد بادهان باز روی خاکریز خنده ام می گیرد حامد متوجه خنده ریزم می شود : - خندید ! بلاخره خندید ! نویسنده : خانم فاطمه شکیبا.... ♥️ @AhmadMashlab1995|√←