#رمان_دلارام_من
#قسمت_شصت_دوم
دوسه باری که دیدمش فکر نمی کردم انقدر شوخ و بامزه باشد ، اما حال او هم گرفته است،صدایش را صاف می کند و آرام می پرسد :
-حال مامان خوبه؟
در حالی که سرم را به شیشه چسبانده ام می گویم:
-اره خوبه
-چکار می کرد تو این مدت؟ با شوهرش خوبه؟
-مگه خبر نداشتی ازش؟
-بابا بی شتر خبر می گرفت ، همه چیزم به من نمی گفت ، من بیشتر در جریان کارای تو بودم فقط می دونم خانم دکتر شده و توی بیمارستات برو بیایی داره....
یه برادرم داریم، نه؟
جای نیما خالی ! شایداوهم اگر حامد را ببیند از او خوشش بیاید ، زیرلب می گویم :
-نیما !
-خیلی دوست دارم ببینمش ؛ اونم برادر ماست، نباید از خودمون دورش کنیم .
ناگاه طوری آه می کشد که شباهتی به آن حاند ندارد :
-خوش به حال نیما ، خیلی دلم میخواد یه بار دیگه مامانو بغل کنم ، سرمو روی پاهاش بذارم ، هروقت رفتم دیدنش سرد برخورد کرد ، بابا خیلی مامان رو دوست داشت ، همیشه به یادش بود ...
- دلت می خواست توهم با مامان بزرگ می شدی؟
-اون که اره ، ولی لین محیطی که توش بزرگ شدم رو بیشتر دوست دارم ، ازبابا خیلی چیزا یاد گرفتم ، شاید قسمت من وتو این بوده دیگه، توجنبه زندگی پولداری رو داشتی ، ولی من شاید نداشتم....
به گلستان شهدا می رسیم . همیشه عاشق اینجا بوده ام حالا احساس دیگری دارم، حس کسی که تکه ای از وجودش اینجاست ، عزیزش اینجاست ، وصدایش می زند ؛ دلم برای پدر می سوزد که هربار اینجا اماده ام ، به او سر نزده ام...
موقع پیاده شدن هم در را برایم باز می کند ، کم کم دارم عادت میکنم به محبت هایش ، سلامی می دهیم و وارد میشویم...
حاند یک بطری گلاب می خرد و به من می دهد ، بعد جلوتر راه می افتد تا جای مزار پدر را نشانم دهد ، در قطعه مدافعان حرم دفن کرده اند ، چشمانش مهربان و لبخند قشنگش را که از داخل عکس می بینم ، قدم تند می کنم و از حامد جلو می افتم ....
حامد هم قدم بر می دارد تا من راحت باشم ، به چند قدمی مزار که می رسم، ناگاه می ایستم ، احساس غریبی می کنم ، کسی به جلو هلم می دهد ودستی به عقبم می کشد ، زیرلب سلام می کنم و چند قدم مانده را آرامتر بر می دارم ....
خسته ام ، انگار بخواهم خستگی تمام هجده سال زندگی ام را یک جا زمین بگذارم ، انگار شارژم تمام شده باشد و بخواهم خاموش بشوم ، اینجا برایم نقطه صفر دنیاست ، رمقم تمام شده که زانو میزنم یا یهتربگویم ، می افتم...
بعد از هجده سال ، اولین بغضم با صدای بلند می شکند و هق هقم را خفه نمی کنم....
-چرا اینقدر دیر پیدات کردم بابا؟
نویسنده : خانم فاطمه شکیبا
♥️
@AhmadMashlab1995 |√←