شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_دلارام_من #قسمت_شصت_یک خنده ام شدیدتر می شود ، حامد بلند صلوات می فرستد ، اما به محض اینکه ع
دوسه باری که دیدمش فکر نمی کردم انقدر شوخ و بامزه باشد ، اما حال او هم گرفته است،صدایش را صاف می کند و آرام می پرسد : -حال مامان خوبه؟ در حالی که سرم را به شیشه چسبانده ام می گویم: -اره خوبه -چکار می کرد تو این مدت؟ با شوهرش خوبه؟ -مگه خبر نداشتی ازش؟ -بابا بی شتر خبر می گرفت ، همه چیزم به من نمی گفت ، من بیشتر در جریان کارای تو بودم فقط می دونم خانم دکتر شده و توی بیمارستات برو بیایی داره.... یه برادرم داریم، نه؟ جای نیما خالی ! شایداوهم اگر حامد را ببیند از او خوشش بیاید ، زیرلب می گویم : -نیما ! -خیلی دوست دارم ببینمش ؛ اونم برادر ماست، نباید از خودمون دورش کنیم . ناگاه طوری آه می کشد که شباهتی به آن حاند ندارد : -خوش به حال نیما ، خیلی دلم میخواد یه بار دیگه مامانو بغل کنم ، سرمو روی پاهاش بذارم ، هروقت رفتم دیدنش سرد برخورد کرد ، بابا خیلی مامان رو دوست داشت ، همیشه به یادش بود ... - دلت می خواست توهم با مامان بزرگ می شدی؟ -اون که اره ، ولی لین محیطی که توش بزرگ شدم رو بیشتر دوست دارم ، ازبابا خیلی چیزا یاد گرفتم ، شاید قسمت من وتو این بوده دیگه، توجنبه زندگی پولداری رو داشتی ، ولی من شاید نداشتم.... به گلستان شهدا می رسیم . همیشه عاشق اینجا بوده ام حالا احساس دیگری دارم، حس کسی که تکه ای از وجودش اینجاست ، عزیزش اینجاست ، وصدایش می زند ؛ دلم برای پدر می سوزد که هربار اینجا اماده ام ، به او سر نزده ام... موقع پیاده شدن هم در را برایم باز می کند ، کم کم دارم عادت میکنم به محبت هایش ، سلامی می دهیم و وارد میشویم... حاند یک بطری گلاب می خرد و به من می دهد ، بعد جلوتر راه می افتد تا جای مزار پدر را نشانم دهد ، در قطعه مدافعان حرم دفن کرده اند ، چشمانش مهربان و لبخند قشنگش را که از داخل عکس می بینم ، قدم تند می کنم و از حامد جلو می افتم .... حامد هم قدم بر می دارد تا من راحت باشم ، به چند قدمی مزار که می رسم، ناگاه می ایستم ، احساس غریبی می کنم ، کسی به جلو هلم می دهد ودستی به عقبم می کشد ، زیرلب سلام می کنم و چند قدم مانده را آرامتر بر می دارم .... خسته ام ، انگار بخواهم خستگی تمام هجده سال زندگی ام را یک جا زمین بگذارم ، انگار شارژم تمام شده باشد و بخواهم خاموش بشوم ، اینجا برایم نقطه صفر دنیاست ، رمقم تمام شده که زانو میزنم یا یهتربگویم ، می افتم... بعد از هجده سال ، اولین بغضم با صدای بلند می شکند و هق هقم را خفه نمی کنم.... -چرا اینقدر دیر پیدات کردم بابا؟ نویسنده : خانم فاطمه شکیبا ♥️@AhmadMashlab1995 |√←