#رمان_مسافر_عاشق❤️
#قسمت_شانزدهم
از بازار مـشهد بہ سمت حرم میرویم...خوشبـختانہ هتلمان نزدیڪ حرم است!
ساکت و بے توجـہ راه میروے...من هم سعے میکنم پا بہ پایت قدم بردارم
آنقدر تند میروے کہ گاهے وقت ها جلو مے افتے از مـن!
سردے و سنگینے ات اذیتمـ میکند...
از دیشـب تا الآن با خود فکر کردم...اگـر اجازه ندهم بعد ها چہ مے شود؟ نڪند حضـرت زینب مرا بازخواست کند؟!
امـا اگر محمد شهید شود چہ؟!نـہ...مے رود باز بر مے گردد...حضرت زینـب امانت دار است!اصلا بهـتر از قـبل محمدم را بر مے گرداند!
بہ چهره ات نگاه میکنم خیلے عادی بہ روبرویت نگاه میکنے و اصلا حتے حرفے ام نمی زنی...می گویم : محمد؟
جواب نمے دهے
دوباره می گویم : محمـد؟
باز هم جـواب نمے دهے...
دلم میشکند...این رفتارت باعث میشود احساس نا امنے کنم...فکر میکنم دیگر مراقبم نیستے!
بار دیگر مے گویم : آقا؟
نفس عمیقے میکشی و باز هم سکوت میکنے
_مے شہ...فقط بگے...چقد وقت داریم؟!
بالاخره نگاهم میڪنے...اما با تعجـب...
احـساس پیروزے می کنم!
_یعنے چے؟!
_از الآن تا وقـت اعـزام بعدیت...چقد وقت داریم؟
دوباره بہ روبرویـت نگاه مے کنے...جواب مے دهے : خیلے ڪم...
دلـمـ میگــیرد...با تـرس مے پرسم : مثلا...چ...چقد؟
بعد مڪث طولانے می گویی : ۱۵ روز!
یڪ آن قلبم می ایستد و سر جایم خـشک مے شوم
ڪمی جلو مے روے...قلبم بہ تپش مے افتد و چشمانـم سیاهے می رود!
فقط صدایت را شـنیدم کہ داد زدے:
یـا حـسیـــن...مریم...مر...م...
✍نویسنده : خادم الشــــــــــ💚ــهدا
#ادامه_دارد
@AhmadMashlab1995