شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_مسافر_عاشق❤️ #قسمت_چهل‌وشـشم با هل قاشقے بر میدارم و خـورشت را از زمین داخل دیگ میریزم دسـتان
❤️ لباست را عوض میکنے و با هم بہ سمـت رستورانے کہ قرار است مهمانم کنے میرویم _ببخشیـد عزیزم...من قرار بود مهمونـت کنم ولے حالا تو منو داری مهمون میکنے... _از ایـن حرفا نداشتیـما...! ماشین را روشـن میکنے و حرکت میکنے * * * * * * صـندلے را کنار میزنم و پـشت میز مینشینم بہ دور و برم نگاه میکنم...دکوراسیون رستوران یک فضای سنتے و چوبے بود... خیلے شیڪ! همـانطور کہ حواسم بہ دور و برم گرم بود دسـتت را روے دستانم میگذاری و میگویی : خوشـت اومد؟! چشـمانم بہ علامت تایید باز و بستہ میکنم و میگویم : ولے از قورمہ سبزیم نمیگذرم... با تعجـب میگویی : چہ ربطے بہ من داره خوبہ خودت ریختے...! _ آره دیگہ حواسم بہ تو پرت شد غذام سوخت! دستت را بالا مے آورے و میگویی : چشـم تسلیمم! میـخندم و با مهـربانے نگاهت میکنم آقاے جوانے با لباسے تر و تمیز بہ پـیشمان مے آید و مـنو غذا را بہ سمـتمان میگیرد و میگوید : چے مـیل دارین؟! نگاهے بہ لیـست غذاها مے اندازی و یکے را انتخـاب می کنے من هم همـان را سفارش میدهم دوباره بہ دور و برم نگـاه میکنم متوجہ سنگینے نگاهت میـشوم کہ بہ صورتم زل زده اے رویم را بر میگـردانم و میگـویم : چرا اینجـورے نگام میکنے؟ مکثے میکنے و دستت را بہ موهایت میکشے و میگویی : هیـچی... چند دقیقہ بـعد همان آقاے جوان غذاهاے سفارش داده شده امان را مے آورد و روے میز میگذارد تشـکر میکنی و میـرود قاشق و چـنگالم را از روے میز بر میدارم و شروع بہ خوردن میکـنیم * * * * * * بـعد از خـوردن غذایــمان حـساب سفارشاتمان را میـپردازے و بہ سـمت خانہ حرکت میکنیم بہ ساعت نگاه میکنم نیم ساعت مانده بہ چهار بعـد از ظـهر این یعنے چند ساعـت دیگـر روز دوازدهم هم تمـام میـشود و دو روز میـماند تا رفتنـت... ✍نـویسنده : خادم الشهــــــــ💚ـــــــدا ... @AhmadMashlab1995