📚رمان برای آنکه زودتر به حمام برسم، راه میان بری را که از میان نخلستانی کوچک می گذشت در پیش گرفتم. ناچار شدم از دیوار کوتاه نخلستان بگذرم؛ لباسم خاک آلود و دست هایم خراشیده شد. دلم می خواست وارد حمام که می شدم، یقه مسرور را بگیرم و در مقابل حیرت و تعجب ابوراجح، او را نقش بر زمین کنم و مجبورش سازم به خیانتش اعتراف کند. از خشم، دندان قروچه می کردم و می دویدم. کمترین مجازات او آن بود که جلوی ابوراجح رسوایش کنم. در این صورت، آرزو می کرد کاش زمین دهان باز می کرد و او را می بلعید. عکس العمل ابوراجح برایم غیر قابل پیش بینی بود. بعید نبود که به خاطر نمک نشناسی مسرور، کنترل خود را از دست بدهد و او را زیر مشت و لگد بگیرد. به حمام که رسیدم از آنچه دیدم یکه خوردم. در حمام بسته بود. چند مشتری، جلوی در حمام ایستاده بودند و انتظار می کشیدند. حلقه در را با صدا درآوردم. یکی از مشتری ها گفت: فایده ای ندارد. هرچه در زدیم، کسی جواب نداد. از پیرمردی که دکانش کنار حمام بود و زغال می فروخت، پرسیدم ابوراجح کجاست؟ دست سیاهش را زیر دماغش کشید و گفت: اول ابوراجح با دو نفر رفت. بعد هم مسرور در حمام را بست و رفت تا به خانه ابوراجح سری بزند. مشتری ها که مجبور شده بودند از حمام بیرون بیایند ناراحت بودند و غرولند می کردند. مسرور با خنده به آنها گفت: 《 نه تنها این دفعه از شما پول نگرفتم، بلکه دفعه بعد هم بیایید، میهمان من هستید و با شربت و میوه از شما پذیرایی می کنم》. آن وقت به من سکه ای داد و گفت به هر کس که آمد بگویم حمام امروز تعطیل است. پیرمرد به سوی مشتری ها رفت و چند جمله ای با آنها صحبت کرد. آنها رفتند. پیرمرد باز گشت و گفت: این بار سوم است که مشتری ها را می فرستم دنبال کارشان. می پرسند چرا حمام تعطیل است. من چه بگویم؟ ابوراجح که چیزی به من نگفت. مسرور هم فقط گفت:《 حمام تا فردا تعطیل است. شاید هم تا پس فردا. شاید هم تا یک هفته دیگر》. می توانستم معنی خوش مزگی و خنده مسرور را بفهمم. آنچه را نمی توانستم بفهمم این بود که برای چه خواسته بود به خانه ابوراجح برود. هرچیزی احتمال داشت، جز اینکه بخواهد ابوراجح را در جای امنی پنهان کند. چاره ای نداشتم غیر از اینکه به خانه ابوراجح بروم و از ماجرا سر در بیاورم. آیا کسانی زودتر از من ، ابوراجح را خبر کرده بودند؟ بعید بود. سر راه به مغازه پدربزرگم رفتم. او را به انباری عقب مغازه بردم و آنچه را اتفاق افتاده بود برایش تعریف کردم. چنان وحشت کرد که چشمانش گرد ماند. هیچ وقت او را آن طور ندیده بودم. کاملا" دست و پایش را گم کرده بود. گفت: فکر می کنم آن دو نفری که با ابوراجح رفته اند مامور بوده اند. وقتی از دارالحکومه بر می گشتی آنها را ندیدی؟ گفتم: من از راه میانبر آمدم. اگر او را به دارالحکومه برده اند نتوانستم آنها را ببینم. به بازویم چسبید و گفت: گوش کن هاشم، تو در خطری. باید همین حالا حلّه را ترک کنی و بروی. می دانستم چقدر برایش سخت است که این حرف را بزند. دوری من برایش خیلی دشوار بود‌‌ با آنکه آرام صحبت می کردیم و بعید بود که فروشنده ها و مشتری ها حرف هایمان را بشنوند، پدربزرگم‌در انباری را کاملا" بست. در فاصله میان قفسه ها و بسته ها و صندوق ها مقداری قدم زد و نگاه خیره و مضطربش را به زمین دوخت. سخت به فکر فرو رفته بود. --- هیچ کس نباید بفهمد به کجا خواهی رفت؛ هیچ کس ؛ فهمیدی؟ باید به جایی بروی که کسی نتواند حدس بزند. فقط من باید بدانم و بس. طبیعی بود که در آن شرایط، پدربزرگ تنها و تنها به فکر نجات جان من باشد. او از شدت علاقه ای که به من داشت دیگر نمی توانست به ابوراجح و خانواده‌اش فکر کند. شاید هم گمان می کرد که در آن موقعیت، کاری از دست من و او برای آنها ساخته نیست. او را درک می کردم؛ ولی نمی توانستم با نظرش موافق باشم. باز هم قدم زد و به زمین نگاه کرد. گویی چشمان نا آرامش به دنبال موشی نامرئی بود که با سرعت تغییر جهت می داد و طول و عرض انباری را طی می کرد. رفتار و حالات او نشان می داد که خطر، جدی تر از آن است که فکر می کردم. ناگهان در مقابلم ایستاد و با چشمانش که در آن فضای نیمه تاریک، مانند دو نگین درشت و درخشان، برق می زد، خیره نگاهم کرد و گفت: فهمیدم! بازوهایم را فشرد و مقابلم روی صندوقی نشست. برای اولین دفعه بود که می توانستم آن پیرمرد خوش قیافه و مهربان را آن گونه که بود ببینم. ✍نویسنده:مظفر سالاری @AhmadMashlab1995