شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🔥 قسمت #صد_و_چهلم تو نفهمیدی ... جا خورد ...😳 _نه قربانت ... خودت بخور👌 ا
🌷 🔥 قسمت مرده متحرک با سرعت از پله های اتوبوس🚌 رفتم پایین🚶♂چشم چرخوندم توی جمع تا سعید رو پیدا کنم👀 تا اومدم صداش کنم دکتر اومدم سمتم🙄 و از پشت، زد روی شونه ام ...⚡️ _آقا مهران حسابی از آشنایی با شما خوشحال شدم😊👌 جدی و بی تعارف☺️ در ضمن، ممنون که ما و بچه ها رو تحمل کردی ... بازم با گروه ما بیا😊 من تقریبا همیشه میام و ... خسته تر از اون بودم که بتونم پا به پای دکتر حرف بزنم🗣 و اون با انرژی زیادی، من رو خطاب قرار داده بود 😶 توی فکر و راهی برای خداحافظی بودم که سینا هم اضافه شد ...🙄⚡️ _با اجازه تون من دیگه میرم خیلی خسته ام ...🚶♂😢 سینا هم با خنده ادامه حرفم رو گرفت ...😐✌️ _حقم داری ... برای برنامه اول، این یکم سنگین بود😂 هر چند خوب از همه جلو زدی ... به گرد پات هم نمی رسیدیم😁 تا اومدم از فرصت استفاده کنم🙄 یکی دیگه از پسرها که با فاصله کمی از ما ایستاده بود👀 یهو به جمع مون اضافه شد ...🚶♂ - بیخود ... کجا؟ تازه سر شبه بریم همه پیتزا مهمون من ...🍕😊 _آره دیگه بچه پولداری و ...راستی ماشینت کو؟ 🤔 صبح بی ماشین اومدی؟ ...⁉️ _شاسی بلند واسه مخ زدنه ... اینها که دیگه مخی واسشون نمونده من بزنم😂 یهو به خودم اومدم دیدم چند نفر دور ما حلقه زدن ...🙄 منم وسط جمع ... با شوخی هایی که از جنس من نبود😐 به زحمت و با هزار ترفند⚡️ خودم رو کشیدم بیرون و سعید رو صدا کردم🗣 فکر نمی کردم بیاد اما تا گفتم ... _سعید آقا میای؟ ...🤔 چند دقیقه بعد، سوار ماشین داشتیم برمی گشتیم🚗 سعید سرشار از انرژی ... و من ... مرده متحرک😢 جمعه بعد رو رفتم سرکار🚶♂ سعید توی حالی بود که نمی شد جلوش رو گرفت⚡️ یه چند بار هم برای کنکور بهش اشاره کردم📚 ولی توجهی نکرد ... اون رفت کوه ... ولی من، نه ... ساعت 12:30 شب، رسید خونه🌙 از در اتاق تو نیومده، چراغ 💡رو روشن کرد و کوله رو پرت کرد گوشه اتاق ...🎒 گیج و منگ خواب😴 چشم هام رو باز کردم 🙄 نور بدجور زد توی چشمم ...⚡️ ادامه دارد ... 📚 نویسنده: شهید مدافع حرم طاها ایمانی @AhmadMashlab1995