[📜🥀] بالاخره پدر بہ دیدنش آمد… با سَر! رقیہ اما تاب دیدن ندارد، پلک‌هایش روے هم مےرود… پدر در آغوشش مےگیرد و در گوشش نجوا مےکند: «منتقم مےآید… » و رقیہ آرام مےگیرد...🥀 🏴| 🕊| کـانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀 ♡j๑ïท🌱↷ 『 @AhmadMashlab1995