#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهیدمدافع حرم
#شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_بیست_و_هفت
خدای مرده
همه رفتن … بچه ها داشتن وسایل رو جمع و مسجد رو مرتب می کردن … .
یه گوشه ایستاده بودم … حاج آقا که تنها شد، آستین بالا زد تا به بقیه کمک کنه … رفتم جلو … سرم رو پایین انداختم و گفتم:
"من مسلمان نیستم …"😔
همون طور که سرش پایین بود و داشت آشغال ها رو توی پلاستیک می ریخت گفت: " می دونم … "☺️
شوکه شدم 😳… با تعجب دو قدم دنبالش رفتم … برگشت سمتم … همون اوایل که دیدم اصلا حواست به نجس و پاکی نیست فهمیدم …😉
بعد هم با خنده گفت:
"اون دفعه از دست تو مجبور شدم کل فرش های مسجد رو بشورم 🙄… آخه پسر من، آدم با کفش از دستشویی میاد روی فرش؟😕… مگه ندیده بودی بچه ها دم در کفش هاشون رو در می آوردن … خدا رحم کرد دیدم و الا جای نجس نمیشه نماز خوند … "😉
سرم رو بیشتر پایین انداختم. خیلی خجالت کشیده بودم … اون روز ده تا فرش بزرگ رو تنهایی شست … هر چی همه پرسیدن؛ چرا؟ … جواب نداد … .
من سرایدار بودم و باید می شستم اما از نجس و پاکی چیزی نمی دونستم … 🙄
از دید من، فقط یه شستن عادی بود … برای اینکه من جلو نرم و من رو لو نده … به هیچ کس دیگه ای هم اجازه نداد کمکش کنه … ولی من فقط به خاطر دوباره شستن اون فرش های تمییز، توی دلم سرزنشش کردم …😏😔
خیلی خجالت کشیدم … در واقع، برای اولین بار توی عمرم خجالت کشیدم … همین طور که غرق فکر بودم، حاج آقا یهو گفت:
" راستی حیف تو نیست؟ … اینقدر خوب قرآن رو حفظی اما نمی دونی معنیش چیه … تا حالا بهش فکر نکردی که بری ترجمه اش رو بخونی ببینی خدا چی گفته؟ …"🙂
- برام مهم نیست یه خدای مرده، چی گفته … ترجیح میدم فکر کنم خدایی وجود نداره تا اینکه خدایی رو بپرستم که مسبب نکبت و بدبختی های زندگی منه…😏😒
هنوز چند قدم ازش دور نشده بودم که بلند وسط مسجد داد… " هی گاو … "🐮
همه برگشتن سمت ما 😯…
جا خورده بودم … رفتم جلو و گفتم:
" با من بودی؟ … "😟
باور نمی کردم آدمی مثل حاج آقا، چنین حرفی بزنه …
- بله با شما بودم … چی شده؟ … بهت برخورد؟ …😏
هنوز توی شوک بودم … .
- چرا بهت برخورد؟ … مگه گاو چه اشکالی داره؟ … .😏
دیگه داشتم عصبانی می شدم … 😠
- خیلی خوب فهمیدم، چون به خدات این حرف رو زدم داری بهم اهانت می کنی …"😏☹️
اصلا فکرش رو هم نمی کردم چنین آدمی باشه … بدجور توی ذوقم خورده بود …
به خودم گفتم تو یه احمقی استنلی … چطور باهاش همراه شده بودی؟ 😖… در حالی که با تحقیر بهش نگاه می کردم ازش جدا شدم …
- مگه فرق تو با گاو چیه که اینقدر ناراحت شدی؟ …🤔
دیگه کنترلم رو از دست دادم … رفتم توی صورتش …😡😠
- ببین مرد، به الانم نگاه نکن که یه آدم آرومم … سرم رو می اندازم پایین، میام و میرم و هر کی هر چی میگه میگم چشم …
من یه عوضیم پس سر به سر من نزار … تا اینجاشم فقط به خاطر گذشته خوب مون با هم، کاری بهت ندارم ….😡😡😡😡
بچه ها کم کم داشتن سر حساب می شدن بین ما یه خبری هست … از دور چشم شون به من و حاجی بود …😲😧
- گاو حیوون مفیدیه … گوشت و پوستش قابل استفاده است… زمین شخم می زنه …
دیگه قاطی کردم … پریدم یقه اش رو گرفتم … .😡
- زورشم از تو بیشتره … .😅
زل زدم تو چشم هاش …
"فکر نکن وسط مسجدی و اینها مراقبت … بیشتر از این با اعصاب من بازی نکن"😡 … .
#ادامه_دارد...
@AhmadMashlab1995