#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهید مدافع حرم
#شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_سی_و_دو
جوجه مواد فروش
هنوز از مدرسه زیاد دور نشده بودیم که چشمم به چند تا جوون هجده، نوزده ساله خورد … با همون نگاه اول فهمیدم واسطه مواد دبیرستانی هستن😏 …
زدم بغل و بهش گفتم "پیاده شو … رفتیم جلو"😒 … .
– هی، شما جوجه مواد فروش ها … .😏
با ژست خاصی اومدن جلو … 😎
+ جوجه مواد فروش؟ … با ما بودی خوشگله؟ 😐…
– از بچه های جیسون هستید یا وانر ؟😏🤔 … .
یه تکانی به خودش داد … با حالت خاصی سرش رو آورد جلو و گفت … به تو چه؟ … .😐😑
جمله اش تمام نشده بود، لگدم رو بلند کردم و کوبیدم وسط سینه اش … نقش زمین شد …😱😱
دومی چاقو کشید🔪 … منم اسلحه رو از سر کمرم کشیدم … .🔫
– هی مرد … هی … آروم باش … خودت رو کنترل کن … ما از بچه های وانر هستیم … .😰😨
همین طور که از پشت، یقه احد محکم توی دستم بود … کشیدمش جلو …
تازه متوجهش شدن … "به وانر بگید استنلی بوگان سلام رسوند … گفت اگر ببینم یا بفهمم هر جای این شهر، هر کسی، حتی از یه گروه دیگه … به این احمق مواد فروخته باشه … من همون شب، اول از همه دخل تو رو میارم"…😡😠
سوار ماشین که شدیم، زل زده بود به من … .
– به چی زل زدی؟ …🤔
– جمله ای که چند لحظه قبل گفتی … یعنی قصد کشتن من رو نداری؟😳 … .
محکم و با عصبانیت بهش چشم غره رفتم …
"من هرچی باشم و هر کار کرده باشم تا حالا کسی رو نکشتم … تا مجبور هم نشم نمی کشم … تو هم اگر می خوای صحیح و سالم برگردی و آدم دیگه ای هم آسیب نبینه بهتره هر چی میگم گوش کنی … و الا هیچی رو تضمین نمی کنم… حتی زنده برگشتن تو رو"😏😠 … .
بردمش کافه … .
– من لیموناد می خورم … تو چی می خوری؟ …
یه نگاه بهش انداختم و گفتم …
"فکر الکل رو از سرت بیرون کن … هم زیر سن قانونی هستی؛ هم باید تا آخر، کل هوش و حواست پیش من باشه" … 😏
منتظر بودم و به ساعتم نگاه می کردم که سر و کله شون پیدا شد …
"ای ول استنلی😉، زمان بندیت عین همیشه عالیه😅…"
پاشون رو که گذاشتن داخل، نفسش برید😨 …
رنگش شد عین گچ😰 …
سرم رو بردم نزدکیش …
"به نفعته کنارم بمونی و جم نخوری بچه" …😏
یکی مردونه روی شونه اش زدم و بلند شدم …
یکی یکی از در کافه میومدن تو … .
– هی بچه ها ببینید کی اینجاست؟ … چطوری مرد؟ … .🤗
یکی از گنگ های موتور سواری بود که با هم ارتباط داشتیم …
#ادامه_دارد...
@AhmadMashlab1995