#اینک_شوکران
قسمت
3⃣0⃣
🌲🌲بعد از جنگ
نگاهش کرد. آستین هاش را زده بود بالا و می خواست وضو بگیرد. این روز ها بیشتر عادت کرده بود به بودنش. وقتی میخواست برود منطقه، دلش پر از غم می شد. انگار تحملش کم شده باشد. منوچهر سجاده اش را پهن کرد. دلش می خواست در نمازها به او اقتدا کند، ولی منوچهر راضی نبود. یک بار که فهمیده بود فرشته یواشکی پشتش ایستاده و به او اقتداکرده، ناراحت شد. از آن به بعد گوشه ي اتاق می ایستاد، طوري که کسی نتواند پشتش بایستد.
چشم هایش را بسته بود و اذان می گفت. به (حی علی خیرالعمل) که رسید، فرشته از گردنش آویزان شد و بوسیدش. منوچهر(لا اله الا الله) گفت و مکث کرد. گردنش را کج کرد و به فرشته نگاه کرد:
" عزیز من این چه کاري است تو می کنی؟ می گوید بشتابید به سوي بهترین عمل، آن وقت تو می آیی و شیطان می شوي؟"
فرشته چند تار موي منوچهر را که روي پیشانی خیسش چسبیده بود،کنار زد و گفت:
" به نظر خودم که بهترین کار را می کنم. "
شاید شش ماه اول ازدواجمان که منوچهر رفت جبهه برایم راحت تر گذشت، ولی از سال شصت و شش دیگه طاقت نداشتم. هر روز که می گذشت وابسته تر می شدم. دلم می خواست هر روز جمعه باشد و بماند خانه .
جنگ که تمام شد، گاهی براي پاکسازي و مرزداري می رفت منطقه. هربار که می آمد لاغرتر و ضعیف تر شده بود. غذا نمیتوانست بخورد..
می گفت: " دل و روده ام را می سوزاند. همه ي غذا ها به نظر ش تند بود. هنوز نمی دانستیم شیمیایی چیست و چه عوارضی دارد. دکتر ها هم تشخیص نمی دادن. هردفعه می بردیمش بیمارستان، یک سرم می زدند و دو روز استراحت می دادند و می آمدیم خانه.
آن سالها فشار اقتصادي زیاد بود. منوچهر یک پیکان خرید که بعد از ظهر ها با آن کار کند، اما نتوانست. ترافیک و سر و صدا اذیتش می کرد. پسر عموش، نادر، توي ناصر خسرو یک رستوران سنتی دارد. بعد از ظهر ها از پادگان می رفت آن جا،شیر میفروخت.
⏪⏪ادامه دارد.....
✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️
@AHMADMASHLAB1995