قسمت 3⃣5⃣ لبه تخت منوچهر نشست مثل ماتم زده ها. باید چه کار کند؟ فکرش را نمیکرد همه ی بدنش گوش شده بود بیایند خبر بدهند منوچهر.... دکتر با یک در صد امید برده بودش اتاق عمل. به فرشته گفته بود به توسل خودتان برمیگردد. چند بار وضو گرفت اما برای دعا خواندن تمرکز نداشت. حال خودش را نمیفهمید راه میرفت مینشست. چادرش را بر می داشت دوباره سرش می کرد.سر ظهر صداش زدند. پاهاش را با خودش می کشید تا دم اتاق ریکاروی. توی اتاق شش تا تخت بود. دو تا از مریض ها داد میزدند یکی استفراغ میکرد. یکی اسم زنی را صدا میزد. و دو نفر دیگر از درد به خودشان میپیچیدند. تخت اخر دست چپ منوچهر بود. به سینه اش خیره شد بالا و پایین نمی امد برگشت به دکترش نگاه کرد و منتظر ماند. دکتر گفت: موقع بیهوشی روح ادم ها خودش را نشان میدهد روحش صافه صاف است. گوشش را نزدیک لبهای منوچهر برد لبانش تکان میخورد داشت اذان می گفت. تمام مدت بیهوشی ذکر می گفت قسمتی از کبد و روده و معده اش را برداشته بودند. تا چند روز قدغن بود کسی بیاد ملاقاتش. اما زخمش عفونت کرد تا دو هفته نمی توانست چیزی بخورد. یواش یواش مایعات میخورد. منوچهر باید شیمی درمانی می شد از ازمایش مغز استخوان پیش رفت سرطان را میسنجند و بر اساس آن شیمی درمانی میکنند. دکترشفاییان متخصص خون است که دکتر میر، براي مداواي منوچهر معرفیش کرد. روز آزمایش نمی دانم دردي که من کشیدم بدتر بود یا دردي که منوچهر کشید. دلم می سوزد. می گویم اي کاش یک بار داد می زد. صداي ناله اش بلند می شد. دردش را بیرون می ریخت. همین صبوري و سکوت ها ، پرستار ها و دکتر ها را عاشق کرده بود. هرکاري از دست شان بر می آمد دریغ نمی کردند.تا جواب آزمایش آماده شود، منوچهر را مرخص کردند. روزهایی که از بیمارستان می امدیم ، روزهاي خوش زندگیم بود. همه از روحیه ام تعجب می کردند. نمی توانستم جلوي خنده هام را بگیرم. با جمشید زیر بغلش را گرفتیم تا دم آسانسور. گفت میخواهم خودم راه بروم. جمشید رفت جلوي منوچهر، رسول سمت راستش، برادر دیگرش، بهروز، سمت چپش و من پشت سرش که اگر خواست بیفتد نگهش داریم. سه تا ماشین آمده بودند دنبالمان. دم خانه جلوي پای منوچهر گوسفند کشتند. مادرش شربت می داد. علی و هدي خانه را مرتب کرده بودند. از دم در تا پاي تخت منوچهر شاخه هاي گل چیده بودند و یک گلدان پر از گل گذاشته بودند بالاي تختش. جواب آزمایش که آمد، دکتر گفت: " باید زودتر شیمی درمانی شود." با هر نسخه ي دکتر کمرم می لرزید که اگر داروها گیر نیاید چی؟ دنبال بعضی داروها باید توي ناصر خسرو می گشتیم. صف هاي چند ساعته ي هلال احمر و سیزده آبان و داروخانه هاي تخصصی که چیزي نبود. دوستان منوچهر پرونده هاش را بیرون کشیدند و کارت جانبازي منوچهر را از بنیاد گرفتند. اما طول کشید این کارها. براي خرج دوا و دکتر منوچهر خانه مان را فروختیم و اجاره نشین شدیم. منوچهر ماهی سه روز شیمی درمانی می شد. داروها را که می زدند گر می گرفت. می گفت: " انگار من را کرده اند توي کوره بدنم داغ می شود. " تا چند روز حالت تهوع داشت. ده روز دهان و حلقش زخم می شد. آب دهانش را به سختی قورت می داد. به خاطر شیمی درمانی موهاش ریخت. منوچهر چشمهاش را روي هم گذاشت و فرشته موهاي سرش را با تیغ زد. صبح که برده بودش حمام، موهاش تکه تکه میریخت. موهاي ریزي که مانده بود توي سرش فرو می رفت و اذیتش می کرد. گفت: " با تیغ بزندشان. حتی ریش هاش را که تنک شده بود." یک ریز حرف میزد. گاهی وقت ها حرف زدن سخت است اما سکوت سنگین تر و تلخ تر. آیینه را برداشت و جلوي منوچهر ایستاد. " خیلی خوش تیپ شده اي.عین یول براینر. خودت را ببین." منوچهر همانطور که چشمهاش را بسته بود، به صورت و چانه اش دست کشید و روي تخت دراز کشید. ⏪⏪ادااامه دارد..... @AHMADMASHLAB1995