#اینک_شوکران
قسمت
4⃣5⃣
هر چه دلم خواست باهاش حرف زدم. علی و هدي هم حرف می زدند.
گفتم:" راحت شدي. حالا آرام بخواب. "
چشم هاش را بستم و بوسیدم. مهر ها را گذاشتم و کفن را بستم.
دم قبر هم نمی توانستم نزدیک بروم. سفارش کردم توي قبر را ببینند، زیر تنش و زیر صورتش سنگی نباشد. بعد از مراسم، خلوت که شد رفتم جلو. گل ها را زدم کنار و خوابیدم روي قبرش. همان آرامشی که منوچهر می داد خاکش داشت. بعد از چند روز بی خوابی، دو ساعت همان جا خوابم برد. تا چهلم، هر روز می رفتم سر خاك. سنگ قبر را که انداختند، دیگر فاصله را حس کردم.
رفت کنار پنجره عکس منوچهر را کنار پنجره دید. تنها عکسی بود که با لباس فرم انداخته بود زمان جنگ چقدر منتظر چنین روزی بود اما حالا نه.
گفت یادت باشد تنها رفتی ویزا اماده شده امروز باید با هم می رفتیم.
گریه امانش نداد. دلش میخواست بدود جایی که انتها ندارد و منوچهر را صدا بزند.
این چند روزه اسم منوچهر عقده شده بود توی گلویش. دوید بالای پشت بام نشست کف زمین و از ته دل منوچهر را صدا زد آنقدر که سبک شد.
تا چهلم نمی فهمیدم چه بر سرم آمده. انگار توی خلا بودم نه کسی را میدیدم نه چیزی را می شنیدم.
روزهای سختتر بعد از آن بود. نه بهشت زهرا و نه خواب ها تسلایم می دهند.
یک شب بالای پشت بام نشستم و هر چه حرف روی دلم تلنبار شده بود زدم. دیدم یک کبوتر سفید آمد و کنارم نشست.
عصبانی شدم و داد زدم:
"منوچهر خان من دارم با تو حرف میزنم آنوقت این کبوتر را میفرستی؟؟؟"
امدم پایین تا چند روز نمی توانستم بالا بروم. کبوتر گوشه قفس مانده بود و نمی رفت. علی اوردش پایین. هر کاری کردم نتوانستم نوازشش کنم.
می آید پیشمان. گاهی مثل یک نسیم از کنار صورتم رد میشود. بوی تنش میپیچد توی خانه. بچه ها هم حس می کنند.
سلام می کند و می شنویم. می دانم آنجا هم خوش نمی گذراند. او آنجا تنهاست و من اینجا. تا منوچهر بود ته غم را ندیده بودم حالا شادی را نمی فهمم. این همه چیز توی دنیا اختراع شده اما هیچ اکسیری برای دلتنگی نیست.
#پایان_داستان_اینک_شوکران
#خاطرات_شهید_منوچهر_مدق
@AHMADMASHLAB1995