#شـــوق_یــــک_آرزو
پسر کوچکی بود که رویای پرواز داشت و آرزو می کرد که بتواند مانند پرندگان در آسمان به پرواز درآید.
هرچه بزرگترها به او توضیح می دادند که انسان ها قادر به پرواز نیستند، او نمی توانست درک کند که چرا پرندگانی که از لحاظ جثّه از او هم بزرگتر هستند می توانند پرواز کنند، ولی او نمی تواند؟!
روزی او به پارک نزدیک خانه شان رفت. در آنجا پسری را دید که به دلیل فلج بودن قادر به راه رفتن نبود. پسرک تنها روی شن ها نشسته بود و با شن ها بازی می کرد. به او نزدیک شد و پرسید:
《تو هم مثل من دوست داری پرواز کنی؟》
پسر فلج پاسخ داد: 《نه! من دلم می خواهد مثل تو راه بروم و بدوم. دوست من می شوی؟》
پسرک کنار او نشست و ساعتی را باهم شن بازی کردند و از رویاهایشان حرف زدند. کمی بعد، پدر پسر فلج با صندلی چرخ دار کنار آنها آمد و به او گفت که وقت رفتن است.
آن پسر، کودک فلج را پشت خود سوار کرد و روی علف ها شروع به راه رفتن کرد و کم کم به سرعت گام های خود افزود. باد به صورت هردوی آنها می وزید و بازی آنها را مُفرحتر می کرد. پسرک به شوق آمده بود و در میان درختان می دوید و کودک فلج هم دستان خود را به اطراف باز کرده بود و می خندید.
پدرش که از دور آنها را نگاه می کرد، اشک شوق بر چهره اش روان شد.
کودک فلج در حالی که دست هایش را در هوا تکان می داد، رو به سوی پدرش فریاد زد:
《پدر ببین، من دارم پرواز می کنم. من دارم پرواز می کنم.》
👌 نکــــــته:
حساب نعمت هایت را داشته باش، نه مصیبت هایت
حساب داشته هایت را داشته باش، نه باخته هایت
حساب خوشی هایت را داشته باش، نه غم هایت
حساب دوستانت را داشته باشن، نه دشمن هایت
حساب سلامتیت را داشته باش، نه سکه هایت!
○
#عٔجِــــایٍـــبِــــــجَــهــــــــــان ○👇
cнαɴɴεℓ◌➣
@Ajaieb_Jahan ⁉️