هدایت شده از گسترده 5 ستاره 🌟🌟🌟🌟🌟
🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻 سلام من به زور و اصرار بابام تو سن کم ازدواج کردم ،همسرم ده سال ازم بزرگتر بود. کم کم از سرحماقت با یه پسری توی کوچه مون اشنا شدم .کارم شده بود شبانه روز براش نامه های عاشقانه نوشتن.اونم جوابمو میداد ،ولی یه مدت که گذشت خواسته های عجیب غریبش شروع شد ،من از خدا و شوهرم میترسیدم هر روزم شده بود گریه و التماس ولی اون بدتر اذیتم میکرد‌.یه روز بهم گفت یا فردا هر چی میگم گوش میکنی یا میام زنگ خونتو میزنم به شوهرت همه چیو میگم...نمیدونم تو قلبم چی حس کردم گفتم خدایا خودمو سپردم به خودت نجاتم بده ،فردا شب دیدم اومد زنگ درو زد پاکتی که توش نامه ها و عکسم بودو انداخت توی حیاط و فرار کرد.شوهرم رفت بیرون و پاکت به دست اومد، نشست کنار دیوار و یکی یکی نامه هارو خوند،منم مثل گوسفند قربونی نشسته بودم و نگاش میکردم .بعدشم بدون هیچ حرفی لباس پوشید و رفت بیرون. میتونستم تو این فاصله در برم ولی نشستم سرجام و فقط از خدا کمک خواستم.... دو سه ساعت بعد...👇🏻👇🏻♨️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/joinchat/3078488073C188d7a5343 سرگذشت و زیبای این خانم دلتونو میلرزونه😭