⚜نقاب ابلیس آمدن پر سر و صدای بچه‌های سرود، از یادم می‌برد به علی بگویم چقدر دوستش دارم. عباس با لبخند همیشگی‌اش پشت سر بچه‌ها می‌آید. بچه‌ها مسجد را روی سرشان گذاشته‌اند. مرتضی با ذوق می‌دود طرفم: -تک‌خوان شدم مصطفی! پشت لبش دارد سبز می‌شود، اما هنوز بچه است! همه پسرها همین‌طورند! -سلامت کو بچه؟ -سلام. عباس دست می‌زند روی شانه مرتضی: -صدای خوبی داره، حیفه ازش استفاده نکنه! چرا مسابقات قرائت قرآن شرکتش نمی‌دین؟ -والا ما خبر نداشتیم! دستتون درد نکنه داداش ما رو شکوفا کردین! بچه‌ها که می‌روند، عباس می‌نشیند کنارم و بی مقدمه می‌پرسد: -قضیه این فرقه شیرازی‌ها چیه؟ سر درد و دلم باز می‌شود: -ای بابا... چه میدونم... یه عده از این شیعه لندنیا... به قول این علی آقا شینگلیسی‌ها اومدن هیئت گرفتن حرفای شیرازی رو به خورد مردم میدن. حالا ما داریم سعی می‌کنیم روشنگری کنیم ولی حاج آقای مسجد رو گرفتن زدن. ذولجناح منم که دیدین به چه روزی انداختنش! لبهایش را جمع می‌کند: -عجب... یکم مشکوک نیستن؟ آخه معلومه سرشون به کار خودشون نیست که این رفتارا رو می‌کنن. -منم همین فکر رو می‌کنم. باید حواسمون به اربعین و بیست و هشت صفر باشه. -گزارش می‌دین به سپاه؟ یک لحظه از ذهنم می‌گذرد، نکند آمده که زیر زبانم را بکشد؟ اما از فکرم خجالت می‌کشم. سیدحسین الکی به کسی اعتماد نمی‌کند. -آره فعلا بیشتر از این کاری نمیشه بکنیم؛ ولی هنوز یه واحد مشخص اطلاعات نداریم. حس می‌کنم توی این محیط لازمه چندنفر جدی پای کار اطلاعات پایگاه وایسن. جرقه‌ای در ذهنم می‌خورد. چطور است اطلاعات را به حسن و عباس بسپارم؟ (حسن) به قول عباس، اینکه اینجا هستیم الان ثوابش از عزاداری بیشتر است. امیدوارم همینطور باشد. مصطفی نگران بود و به نظر بچه‌ها، نگرانی‌اش به جاست. علی روز قبل را کامل وقت گذاشت و با بچه‌های فرهنگی، سیر نمایشگاهی درباره شیعه لندنی دارند. صبح اما وقتی رسیدیم مسجد، دیدیم چندتا از پوسترها را پاره کرده‌اند. حاج کاظم به موقع رسیده بود. صبح که آمدیم و دیدیم بین کلمات جمله «ما تشیعی که مرکز تبلیغاتش لندن است را نمی‌خواهیم» فاصله افتاده و پوسترش با عکس آقا پاره شده، همه وا رفتیم اما خداراشکر، عباس حدس می‌زد این اتفاق بیفتد و به علی گفته بود از پوسترهای آقا دوتا بزند. معلوم است این عباس دوست سیدحسین است که انقدر کله اش خوب کار می‌کند! اصلا برای همین ماجراها مصطفی گفت بیاییم اینجا و حواسمان به هیئت «محسن شهید» باشد. من نظرم این است که روی موتور باشیم و دیدشان بزنیم اما عباس می‌گوید اینجوری تابلو می‌شویم. می‌رویم آخر مجلس، در حیاط می‌نشینیم. این عباس هم کله‌اش خوب کار می‌کند هم چشمانش! انقدر دقیق مجلس را می‌پاید و سخنان سخنران را یادداشت می‌کند که حیران می‌مانم. بدون نگاه به دفترچه و بدون نقطه می‌نویسد. مداح درباره شفا گرفتن فرزند افلیج یکی از خادمان هیئت می‌گوید که نذرکرده قمه بزند و فرزندش الان بهتر از ما راه می‌رود! چقدر اهل بیت پیامبر مظلوم و غریبند که عده‌ای به راحتی حکم‌شان را نادیده می‌گیرند. چقدر ناراحت کننده است که کسانی از احساسات پاک مردم به اهل بیت سوءاستفاده می‌کنند و نمی‌گذارند اسلام ناب محمدی شناخته شود. بیشتر از اینکه حواسم به مجلس باشد، محو دست تند و نگاه نافذ عباس شده‌ام. برای همین وقتی عباس می‌زند به شانه‌ام و می‌گوید «پاشو بریم» یک‌باره از جا می‌پرم. چشمانم از چیزی که می‌بینم گرد می‌شود. قمه، تیغ، نه...! دست و پایم را گم می‌کنم. با صدایی خفه به عباس می‌گویم: -چکار کنیم؟ الان وقت رفتن نیستا... عباس با صدایی آرام‌تر از من می‌گوید: -می‌خوای وایسی نهی از منکر کنی که با همون قمه‌ها حسابمون رو برسن؟ نباید تابلو کنیم که! پاشو بریم گزارش بدیم... گرچه مجلس پارتی نیست که نیروی انتظامی بریزه همه رو جمع کنه! دل نگاه کردن به صحنه را ندارم. عباس یک چشمش به قمه زن‌هاست و یک چشمش به در خروجی. وقتی می‌رسیم به مسجد، همراه دسته عزاداری وارد می‌شویم. هوای مسجد را نفس می‌کشم. بوی دروغ نمی‌آید. مصطفی که پیداست از صبح تا الان این سو و آن سو دویده، سراغمان می‌آید: -چی شد انقدر زود برگشتین؟ عباس دست مصطفی را می گیرد و به کناری می‌کشد، اما من امان نمی‌دهم که حرف بزند: -دارن قمه می‌زنن سید! تو روز روشن دارن قمه می‌زنن... مصطفی که تا الان بعد این‌همه جست و خیز، سرحال بوده، با شنیدن حرفم وا می‌رود. عباس حال مصطفی را می‌فهمد که حرفی نمی‌زند. مصطفی به دیوار، کنار عکس آقا با فتوایشان درباره حرمت لعن علنی تکیه می‌دهد! ✨جھت مطالعہ، ذڪࢪ¹صلواٺ بہ نیٺ تعجیل دࢪ فرج،الزامےسٺ. ادامه  دارد... 🎋〰❄️ @Alachiigh