⚜رمان (الهام) حسن می‌گوید ری استارتی بوده‌اند. شنیده بودم رهبرشان برای حزب اللهی‌ها خط و نشان کشیده؛ اما فکر نمی‌کردم کسانی باشند که به حرفش توجه هم بکنند! از آن غیر قابل باورتر، این است که جلوی در مسجد و مقابل چندین نفر آدم حمله کردند و زود دررفتند. من دقیق یادم نیست. ضربه‌ای به کتفم خورد؛ چادرم از پشت کشیده شد و چون کمری بود محکم خوردم زمین. فقط صدای جیغ شنیدم؛ یادم نیست چقدر طول کشید تا حسن و مصطفی برسند. حتی یادم نیست کی شیشه‌های ماشین را شکستند و دستم رفت روی خرد شیشه‌ها و زخم شد. حتی ندیدم چه شد که سر مریم شکست. وقتی مصطفی فریاد زنان پرسید «چی شده؟» هم نتوانستم جوابش را بدهم. فقط توانستم در سایه روشن نور چراغ برق، ببینم صورتش سرخ شد و دوید. آنقدر تند دوید که نتوانستم بگویم حداقل سوار ذولجناحش شود. نگذاشتند من و مریم برویم بیمارستان ببینیمش. می‌گویند یکی از دنده‌هایش آسیب جدی دیده. نمی‌خواهند واضح بگویند شکسته! انگار ما بچه‌ایم! حاج کاظم داشت به حسن می‌گفت و من دزدکی شنیدم مصطفی توانسته یکی‌شان را از موتور زمین بزند و نگذارد فرار کند. بعد هم عباس آقا رسیده و برده تحویلش داده. حتما به نیروی انتظامی! این چندروزی که مصطفی بستری است، بارها با خودم فکر کرده‌ام «اگر...» و طاقت نیاورده‌ام به بیشترش فکر کنم. طاقت نیاورده‌ام فکر کنم ممکن بود عروسی‌مان عزا شود و... هروقت این اگر به ذهنم آمد، شیطان را لعنت کردم و شکر گفتم. فقط کاش سیدحسین وقتی بیاید که مصطفی خوب شده باشد. چندروزی است که همه جا حرف از فساد اقتصادی و معیشت مردم و تورم و گرانی‌ست؛ اما حرف‌هایشان بوی دلسوزی نمی‌دهد. عده‌ای به رییس جمهور می‌تازند و عده‌ای کلا نظام را زیر سوال می‌برند. انگار بین شعارهایشان، مردم فقط دستاویزند؛ بازیچه‌اند. انگار تنها چیزی که برایشان مهم نیست، معیشت مردم است. که اگر بود، می‌فهمیدند مشکلات کشور با کار و مطالبه دلسوزانه حل می‌شود نه تحریک مردم برای اغتشاش و توهین به سران کشوری و لشگری. با وجود همه هارت و هورت‌شان، نگران نیستم. این مملکت صاحب دارد، شهید دارد، سپاه دارد، آقا دارد. بدتر از این‌ها را گذرانده چون صاحبش حفظش کرده است. به قول پدر، چهارتا سلطنت طلب کوروش پرست و اراذل و اوباش ری استارتی که عرضه تعویض پوشک بچه را هم ندارند، چه رسد به براندازی نظام و تعویض رژیم! خیلی جنم داشته باشند هشتگ «براندازم» را ترند توییتر کنند! این کار را کردند که ما بترسیم؛ اما نمی‌دانم چرا نترسیدم. مریم هم نترسیده. حسن و مصطفی هم که اگر می‌ترسیدند، نمی‌رفتند دنبالشان. نمی‌دانم چرا نمی‌ترسم که هیچ، ذوقم بیشتر شده برای آماده کردن نمایشگاه کتاب نهم دی. ذوقم برای کار بیشتر شده. تا دو سه روز دیگر که مصطفی مرخص شود، حال مریم و من هم بهتر می‌شود. باید برای مراسم نه دی آماده شویم. شاید یک یادواره گرفتیم برای شهدای فتنه. (مصطفی) -ولایت اعتبار ما/ شهادت افتخار ما/ همین لباس خاکی است معنی عیار ما... علی آرام دست سر شانه‌ام می‌زند. به طرفش برمی‌گردم. درگوشم زمزمه می‌کند: -کیک و شربتا پخش شد. -کم نیومد؟ -نه خداروشکر. -دستت درد نکنه. الان کجا میری؟ -باید بریم کتابا رو تحویل بگیریم و بچینیم روی میزا. خشکم می‌زند: - مگه هنوز نمایشگاه رو نچیدید؟ سرافکنده می‌گوید: - شرمنده... گفتن زودتر نمی‌تونن بفرستن. سر تکان می‌دهم: -خب باشه. یکی دوتا از بچه‌ها رو بردار و برین بچینین. به خواهرام میگم بیان کمک‌تون. و با دست اشاره به احمد می‌کنم. احمد و متین را همراه حسن می‌فرستم بروند کتاب‌ها را بگیرند. -نفس نفس طنین غیرت است در گلوی ما/ قدم قدم رهایی قدس آرزوی ما/ بسیجیان جان به کف دلاوران کشوریم/ که هرکجا و هرنفس مطیع امر رهبریم... سیدحسین کنارم می‌ایستد: - میگم این آسیدمرتضی شمام صدا داشته و ما نمی‌دونستیما! لبخند می‌زنم: -گوشاتون قشنگ می‌شنوه. آره یه ته صدایی داره. عباس کشفش کرد! هردو به عباس نگاه می‌کنیم که مشغول رهبری گروه سرود است. بچه‌ها می‌خوانند: - از جان گذشته‌ایم/ در جنگ تیغ و خون... ✨جھت مطالعہ، ذڪࢪ¹صلواٺ بہ نیٺ تعجیل دࢪ فرج،الزامےسٺ. ادامه  دارد... 🎋〰❄️ @Alachiigh