♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° لباسم رو عوض کردم. کتاب هام رو ریختم تو کولم که محمد اومد تو اتاق و گفت: +امروز من میرسونمت خیلی خوشحال شده بودم _جدی؟ مگه نمیری سپاه؟ +چرا ! ولی میتونم تو رو هم برسونم. _ پس بریم کلاسم دیر میشه. لباساش رو عوض کرد و رفت پایین. در اتاقا رو بستم ،چراغ هارو خاموش کردم،در خونه روهم قفل کردم و رفتم پایین. محمد تو کوچه منتظرم بود به محض دیدنم استارت زد نشستم تو ماشینش چند دقیقه از حرکتمون میگذشت که گفت: +هر روز با تاکسی و آژانس میری سختت نیست؟ +راستش سخته یخورده! _آخه اینجوری هم باید صبح به این زودی بیدار شی تا برسی به کلاسات برای همین از خواب سیر نمیشی. همیشه هم تا دیر وقت بیداری. بعدش هم تا کی میخوای این همه کرایه بدی؟ ناسلامتی گواهینامه داری ها. _نمیدونم میترسم تصادف کنم +نفوس بدنزن. ماشین رو زد کنار و پیاده شد که گفتم: _عههه چیکار میکنی؟ کلاسم دیر میشه. +خودت بشین پشت فرمون _محمد دیوونه شدی؟ در سمت من رو باز کرد +پیاده شو یالا. _وای تورو خدا +خدا هست بعدش هم من هستم دیگه چرا میترسی؟ استرس وجودم رو گرفته بود _حالا نمیشه امروز بگذری از من؟ باشه یه روز دیگه که عجله ندارم +نوچ نمیشه بدو پاشو میدونستم دست بردار نیست و قفلی بزنه به همین راحتی ها ول نمیکنه‌ پباده شدم محمد جای من نشست. نشستم پشت فرمون با کلی دعا و بسم الله کلاج رو گرفتم و دنده گذاشتم و بعدش هم گاز اصلا دل تو دلم نبود. محمد گفت: +خب چیه مثلا؟ این ترس داره؟ _هیس محمد حرف نزن تمرکزم بهم میریزه ! خندید و گفت: +به روی چشم نفهمیدم اون روز چجوری رسیدم دم دانشگاه وقتی ماشین رو خاموش کردم یه نفس عمیق کشیدم و به محمد نگاه کردم که گفت: +دیدی سخت نبود؟ _سخت نیست فقط راهش زیاده! خندیدوگفت: +باشه برو کلاست دیر میشه. کولم رو گرفتم و از محمد خداحافظی کردم و وارد دانشگاه شدم. تا چند ساعت قلبم همینجور بوم بوم میزد. بین دو تا کلاس هام که گوشیم رو چک میکردم متوجه شدم محمد پیام داده +ساعت چند کلاست تموم میشه؟ براش اس ام اس زدم _سه و نیم انگار منتظر جواب نشسته بود گفت: +پس میام دنبالت یکم رانندگی کنی یاد بگیری. به خودم گفتم هیچی دیگه کارم در اومد ... دقیقا همینجور شد! دقیقا سر ساعت سه و نیم دم دانشگاه منتظر بود. من رو که دید با شوق از ماشین پیاده شد سلام که کردم گفت +بشین دوباره همون آش و همون کاسه ی صبح بود. تا یک هفته همین کارش بود صبح ها زودتر بیدار میشد باهام می اومدتا رانندگی کنم که هم خودش به کارش برسه هم من به کلاسم. وقتی هم که زمان تموم شدن کلاسام با محل کارش تداخل نداشت می اومد دنبالم. انقدر این کار روکرد که کاملا جاده رو مسلط شدم و خودم با ماشینش میرفتم و می اومدم. بعد از نمازصبح نشستم سر درس هام.انقدر این کتاب و اون کتاب رو ورق زدم که خسته شدم‌ ساعت تقریبا ده بود.بلند شدم در یخچال رو باز کردم پاکت شیررو برداشتم تا برای خودم بریزم که محمد هم بیدار شد. _به به صبح بخیر جناب سحرخیز یعنی دقیقا زمان بیدار شدن تو خونه ی ما برعکس شده. چقدر میخوابی تو اخه پسر؟! خندیدو گفت : +عجب!!! صبح شمام بخیر. _دست و صورتت رو بشور واست صبحانه درست کنم. رفت تو دستشویی وچند دقیقه بعد اومد بیرون. مسواکش رو گرفت و دوباره رفت دستشویی. یک ربع گذشت عجیب به ساعت نگاه کردم سفره روکه چیدم رفتم دنبالش دردستشویی رو زدم وگفتم : _اقا محمد!! با صدای عجیب غریبی گفت بله و بعدش در رو باز کرد. _چیکار داری میکنی شما یک ربع؟ با مسواک تو دهن پر از کفش گفت : +مسواک میزنم با تعجب پرسیدم _یک ربع داری مسواک میکنی؟ دهنش رو شست و گفت: +جدی یه ربع شد؟ خندیدم که گفت: +اره دیگه النظافت من الایمان باهم دیگه خندیدیم و رفتیم تو آشپزخونه مشغول جمع کردن ظرف های صبحانه بودم که زنگ خونه به صدا در اومد به محمد گفتم: _منتظرکسی بودی؟ +نه رفت سمت آیفون و +عه ریحانس _خب درو بزن بیاد بالا +زدم در خونه رونیمه باز گذاشت. چند دقیقه بعد ریحانه با دو اومد بالا با دیدن محمد تو چارچوب در پرید بغلش محمد بوسیدتش و وارد شدن منم ریحانه رو بغل کردم که محمد رو به ریحانه گفت: +چرا نفس نفس میزنی؟ ریحانه گفت: +روح الله دم دره داداش باید بریم گفتم: _وا چرا به این زودی؟تازه اومدی که. ریحانه نفس عمیق کشید و ادامه داد: +اومدم چندتا کارت بهتون نشون بدم نظرتون رو بپرسم محمد با اشتیاق گفت: +خب؟ ببینم!! ریحانه سه تاکارت از کیفش در اورد یکیش سفید بود و ساده و روش یه پاپیون یکی دیگه سفید و صورتی بود و روش گل های قسمت بالاییش هم دالبری بود و یه نگین کوچولو میخورد یکی دیگه هم یاسی بود و روش اکلینی بود با اینکه ساده به نظر میرسید و خیلی خوشگل بود. 👇👇👇